( فلش بک)
سرو صدای بچه ها کل سالن و گرفته بود.
مثل همیشه به گوشه نشسته بود و با اخم به تمام افراد داخل سالن نگاه میکرد.میشد نفرت و از تک تک اجزای صورتش دید.
با سیاه افتادن روش، سرشو بلند کرد و گفت:"تهیونگ... چی شده؟ "تهیونگ کنارش نشست و گفت:"میخوام امشب از شر شون خلاص بشیم! "
اهی فرستاد و غمناک به زمین چشم دوخت."چطوری؟ "
تهیونگ لبخندی زدو گفت:"با این "
سرشو بالا گرفت و با دیدن چاقویی ترسیده عینی کشید.
اما تهیونگ سریع دستشو روی دهانش قرار داد و گفت:"هیسس.... "یونگی اب دهنشو قورت داد و با تکون دادن سرش، بهش فهموند که جای نگرانی نیست پس تهیونگ دستشو برداشت.
خیلی اروم گفت:"باهاش میخوای چیکار کنی؟ "
تهیونگ شونه هاشو بالا انداخت و گفت:"نمیدونم... اما فکنم نشون دادنش هم براشون ترسناک باشه! "یونگی لبخندی زدو با انداختن دستش دور گردن تهیونگ گفت:"میدونستم تو از این کارا نمیکنی "
باهم روانه سالن غذا خوردی شدن... دیگه وقتش بود تا ناهار بخورن و بعد از انجام فعالیت هاشون برن تو رخت خواب... دقیقا سر ساعت نه!اما اونا حتی قبل از خوابم اذیت میشدن چه برسه به موقعه ی خوابشون... همیشه با ترس... باید بیدار می موندن و مواظب همدیگه میبودن!
( پایان فلش بک)چیزی که براش عذاب اور بود صداهای توی مغز لعنت شده اش بود.
دلش میخواست بلند شه و بره با کسی حرف بزنه اما با کی؟خطرناک ترین ادم شوگا بود و از طرفی بیهوش.
جهیوپم که بقیه مشکوک میشدن و باعث میشد تا لو برن.... سوک هم ادمی نبود که بخوای باهاش حرف بزنی.شوکای ادم خوبی می اومد ولی از سوک میترسید.
تنها فرد دکتر چوی بود که بازم نمیخواست بره پیشش.
بهونه هاش برای نرفتن پیش کسی و همونجا زندانی موندن خوب بود.صدای تیک تاک ساعت، سکوت اتاق و میشکست.
پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و سرشو روی زانو هاش گذاشته بود.
با صدای در سریع سرشو بلند کرد.جیهوپ بود.
ترسیده بود... نکنه توقع وی روداشت؟
جیهوپ بهش نزدیک شدن گفت:"اومدم یه سری بزنم... تو خوبی؟ "سرشو به نشونه ی منفی تکون داد و جیهوپ هم تایید کرد.
با ریختن ابی توی لیوان گفت:"بیا یکم ازش بخور... شاید اروم بشی "
لیوان و از دست جیهوپ گرفت و کمی ازش نوشید.
شاید... اما فقط شاید بهتره شده بود.
با صدای کسی که داد میزد متعجب به در خیره شدن.
جیهوپ سمت در یورش برد و با چسبوندن گوشش به در سعی کرد چیزی بفهمه.از شدت استرس دستش میلرزید و باعث میشد تا اب توی لیوان هم تکون بخوره.
جیهوپ گوششو فاصله داد و گفت؛ "مثل اینکه شوگا بیدار شده... من باید برم "
YOU ARE READING
tormentor/VkookVer/editing
Fanfictionجونگ کوک پسری که دریک شب بارونی،باماشین فردی تصادف میکنه و به کما میره ! چه اتفاقی میوفته اگه اون شخص سردسته ی بزرگترین و خطرناک ترین باند قاچاق بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جدیدی میزاره و بازی سرنوشت جوری رقم میخوره که رییس اصلی این باند اونو ب...