******
( فلش بک)
مثل همیشه خوش بود و توی اتاقش مشغول آواز خوندن و بازی کردن با اسباببازی هاش بود.
مگه چند سالش بود؟ از یه بچه ی شیش ساله چه انتظاری باید داشت؟با وارد شدن مادرش به اتاقش گفت:" میای بازی کنیم اوما؟ "
مادرش لبخند مهربونی ژدو گفت:"فعلا بیا ناهار تو بخور"
سری تکون داد و با مادرش وارد آشپزخونه شد، طبق معمول پدرش داشت با غذایش بازی میکرد و توی افکارش غرق شده بود.کنارش قرار گرفت و چیزی نگفت تا مادرش غذارو بیاره.
با دیدی غذای مورد علاقش خنده ای با اشتیاقی کرد و گفت:"ممنون اوما"بابا و مادر کره ایش تا قبل از اینکه بدنیا بیاد زندگی خوبی داشتن.... اما فقط تا همون موقعه!
وقتی دو سالش شد باباش شروع به زدن زنی که عاشقش بود میکردو تا اخر شب نمی اومد خونه.ولی مگه عشق مادرش به او کم میشد؟ شوگا اینو خوب میدونست که این «عشق» یه چیز احمقانس!
چیزی که باعث میشد همه چیزتو با طرف مقابل شریک شی و بزاری هرکاری دلش میخواد انجام بده... نه اون واقعا نمیتونست اسباب بازیاشو ، مخصوصا اونایی که خیلی دوستشون داشت و با کسی شریک بشه... اونا مال خودش بودن!
با به صدا در اومدن زنگ خونه کنجکاو گفت:" کیه؟ "
مادرش شانه ایی بالا انداخت و خواست درو باز کنه که پدرش هراسون گفت:"نه... خودم باز میکنم"به شوگا اشاره کردو گفت:"برو زیر میز قایم شو"
مادرش ترسیده جلوی باباشو گرفت و گفت:"مگه تو میدونی کیه؟"شوگا که بغض کرده بود نظاره گر مکالمه ی پدرومادرش بود.
اما سکوت پدرش بدجوری هردو رو اذیت میکرد.
یک دفعه داد زد:"مگه نگفتم برو زیر میز"شوگا ترسیده زیر میز قایم شدن وقتی پدرش درو باز کرد صدای ناهنجاری تو کل خونه پخش شد و بعدش این صدای جیغ ترسیده ی مادرش بود که گوشش هاشو ازار میداد.
"خب این که مرد... باتو باید چیکار کنیم"
صدای مردی بود که تا عمر میکرد یادش نمیرفت... کسی که باعث این همه بدبختیش شد.
از زیر میز کمی رومیزیه بلندشون بالا زدو با دیدن پدر غرق در خونش و مادرش که جلوی مرد زانو زده ، مردمک چشمش لغزید!مرد خم شدو با گرفتن چونه ی مادرش گفت:" مگه هرزه هام گریه میکنن؟... توکه کارتو خوب انجام دادی! "
مادرش که اشک میریخت متعجب گفت:"کارم؟ اصن تو کی هستی؟ "
مرد ولش کرد و شروع به قهقه کرد.
"توی هرزه باعث شدی کار ما بهتر پیش بره!... واقعا ازت ممنونیم... چطوری لفتمونو جبران کنیم؟"نه شوگا از حرفای این مرد عجیب سر در میورد نه مادرش!
زن از جاش بلند شدو گفت:"با جونت! "
ESTÁS LEYENDO
tormentor/VkookVer/editing
Fanficجونگ کوک پسری که دریک شب بارونی،باماشین فردی تصادف میکنه و به کما میره ! چه اتفاقی میوفته اگه اون شخص سردسته ی بزرگترین و خطرناک ترین باند قاچاق بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جدیدی میزاره و بازی سرنوشت جوری رقم میخوره که رییس اصلی این باند اونو ب...