********
دو هفته ایی از رفتن نامجون میگذشت و نه تونسته بود تماسی داشته باشه نه حتی ببینتش.
این بیشتر نگرانش میکرد که بهش نگفته بود کجا رفته!بی تحمل از روی تختش بلند شد و زنگی به سرهنگ زد
با چند سوال و جواب اخرش به هیچ چیزی نرسید.
یکدفعه کسی صداش زد:"سوک جینا بیا "جین گوشی و کنار گذاشت و سراغ مادرش رفت.
مثل همیشه خرید کرده بود و با دست پر اومده بود." خسته نباشی اوما "
مادرش لبخند مهربونی زدو با قرار دادن خرید ها توی اشپزخونه، تصمیم گرفتن یکم خستگی در کنن.
روی مبل نشستن.کمی مردد بود که اینو با مادرش در میون بزاره اما بالاخره که میفهمید!
"اوما من باید یه چیزی و بهت بگم "
مادرش خنده ایی کرد و گفت:"پس بالاخره تصمیم گرفتی بهم بگیش!"
جین متعجب بهش نگاه که مادرش خندشو قورت داد و بهش اشاره کرد تا ادامه بده.جین که هنوز توی شوک بود کمی با خاروندن سرش شروع به حرف زدن کرد:"من و..... نامجون خب... میدونی... "
مادرش جدی شدو کمی خودشو جلو کشید و گفت:"چرا انقدر کشش میدی؟... خب اره میدونم چیزی تغییر کرد؟ "
جین دست از خاروندن سرش برداشت و با چشمای بزرگ شده اش به مادرش نگاه میکرد.
یعنی چی که میدونست؟.... منظورشو درست فهمیده بود؟مادرش از جاش بلند شد و گفت:"اره فهمیدم... چون نامجون ادمی نیست که با کسی مخصوصا دانش اموزش انقدر صمیمی بشه و بره زندگیشو بگرده و بفهمه طرف اشناش بوده! "
جین از جاش بلند شدن گفت:"براتون توضیح میدم "
مادرش دستشو بالا اورد و گفت:"نیازی نیست... حداقل خوبیش اینه که نامجون و میشناسم ... خب حرف دیگه ایی هست؟ "
این دفعه نشست و شروع به گفته قضیه ی جونگکوک و جیهوپ کرد.نمیدونست چقدر گذشته اما انقدری تعریف کرده بود که دیگ خسته شده بود و دهنش یاری نمیکرد.
مامانش که هنوز توی شوک بود چیزی نمیگفت.کمی گذشت تا اینکه مادرش از جاش پرید و گفت؛ "پس اینطوری که نامجون هم توی خطره! "
جین کمی فکر کرد... یعنی هست؟
مادرش توی اشپزخونه رفت و گفت:"بنظرم حالا که خبری ازش نشده بهتره کاراشو تو ادامه بدی... اگه اینطوری پیش بره... هیچ وقت قرار نیست دستت به جونگکوک برسه!... نامجون جایی نداشت که چیزای مهمشو قایم کنه یا اجازه نده تو بهشون نزدیک نشی؟ "جین توی فکر رفت.... جایی.... نامجون که حساس باشه؟
شروع به گزیدن لب پایینش کرد و بیشتر فکر کرد.با یکدفعه بلند شدنش گفت:"اتاقش! "
مامانش که بدتر از خودش هول کرده بود گفت:"پس معطل چی هستی برو دیگه... حتما چیزایی میفهمی... منم با خبر کن "
KAMU SEDANG MEMBACA
tormentor/VkookVer/editing
Fiksi Penggemarجونگ کوک پسری که دریک شب بارونی،باماشین فردی تصادف میکنه و به کما میره ! چه اتفاقی میوفته اگه اون شخص سردسته ی بزرگترین و خطرناک ترین باند قاچاق بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جدیدی میزاره و بازی سرنوشت جوری رقم میخوره که رییس اصلی این باند اونو ب...