*******
چند روزی از اون روز های نحس گذشته بود و حالا جونگ کوک پیش خودشون بود .
خسته از دادگاه نامجون برگشته بود و نیاز به استراحت داشت.مادرش سراغش اومد و با برداشتن کیفش و کتش که روی مبل بود رفت.
عصبی دستی به چشماش کشید ، چطور متوجه نشده بود که مادرش جدیدا انقدر عجیب رفتار میکنه؟ نکنه بخاطر خودشه؟سلام بلندی به مادرش کرد که جوابی نگرفت که باعث نگرانیش شد.
از جاش بلند شد و سراغش رفت و با دیدن مادرش که درحال آشپزیه سراغش رفت و از پشت در اغوشش گرفت."چیزی شده؟ "
مادرش برگشت و با بعضی پنهان گفت:"جین مطمعنی جونگکوک حالش خوبه؟... هرشب با خودش حرف میزنه... غذا نمیخوره و هر وقت من میرم بهش سر بزنم قایم میشه از دستم... اون عادی نیست "
جین اخماش توی هم رفت و با شل شدن حصار دستش توی فکر فرو رفت.
باید میرفت و با جونگکوک حرف میزد... کاری جز این نمیتونست بکنه!با گرفتن این تصمیم ، حصار دستشو باز کرد و سراغ جونگکوک رفت.
بدون هیچ در زدنی وارد اتاق شد.
جونگکوک که از پنجره به بیرون خیره بود و مشغول خوندن چیزی بود."کوک... معلوم هست چته؟ "
جونگکوک بهش نگاه کرد ، نگاه خیلی هیزی که تاحالا سابقه نداشت!
جونگکوک از جاش بلند شد و سمت جین اومد عین یه دیونه نگاهش میکرد... با صدای ارومش گفت:"میدونی با کاری که کردی باعث شدی اینطوری دیونه بشم؟ "جین متعجب نگاهش کرد.
کدوم کار؟ منظورش که لطف بزرگش در حقش نیست؟
عصبی نگاهش کرد و گفت:"واقعا؟ یعنی نجات دادن از دست اون شیطان به این روزت انداخته... کوک به خودت بیا اون هیولایی بیش نبود... و من کار خوبی کردم که تورو از دستش نجات دادم وگرنه معلوم نبود که چی به سرت میومد "جونگکوک بدون اینکه کوچیک ترین توجه ایی به حرفای جین داشته باشه سر جای اصلیش برگشت و گفت:"تو نمیفهمی... من انقدری غرق عشقش شده بودم که حاضر بودم موقعه ایی که داره یکی و شکنجه میده ببینمش!
و چه جذاب میشد وقتی که با دستای خونینش درحال دفن کردن جنازه اس "با هر حرف کوک به ترس جین اضافه میشد و باعث میشد بیشتر به این پی ببره که وی خیلی روی جونگکوک تاثیر گذاشته.
لعنتی فرستاد و از اتاق خارج شد.
چیکار میتونست بکنه؟ یه دوره به روان درمانی نیاز داشت ولی حس میکرد تاثیر نداره... باید میبردتش تیمارستان؟با رسیدن به اشپزخونه و دیدن مادرش که پشت میز قرار گرفته سراغش رفت و روبه روش نشست.
مادرش که متوجه حضورش شد گفت ؛ "چیشد به نتیجه ایی رسیدین؟ "
جین سرشو تکون داد و گفت:"فکر میکنم نیاز به تیمارستان داشته باشه "
مادرش با تعجب هینی کشید و گفت:"انقدر اوضاعش بده؟... پسرک بیچاره... لعنت به اینطور ادما... راستی دادگاه چطور پیش رفت؟ نامجون چی میشه؟ "
YOU ARE READING
tormentor/VkookVer/editing
Fanfictionجونگ کوک پسری که دریک شب بارونی،باماشین فردی تصادف میکنه و به کما میره ! چه اتفاقی میوفته اگه اون شخص سردسته ی بزرگترین و خطرناک ترین باند قاچاق بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جدیدی میزاره و بازی سرنوشت جوری رقم میخوره که رییس اصلی این باند اونو ب...