"38_39"

1K 133 15
                                    

*******
چند روزی از اون روز های نحس گذشته بود و حالا جونگ کوک پیش خودشون بود .
خسته از دادگاه نامجون برگشته بود و نیاز به استراحت داشت.

مادرش سراغش اومد و با برداشتن کیفش و کتش که روی مبل بود رفت.
عصبی دستی به چشماش کشید ، چطور متوجه نشده بود که مادرش جدیدا انقدر عجیب رفتار میکنه؟ نکنه بخاطر خودشه؟

سلام بلندی به مادرش کرد که جوابی نگرفت که باعث نگرانیش شد.
از جاش بلند شد و سراغش رفت و با دیدن مادرش که درحال آشپزیه سراغش رفت و از پشت در اغوشش گرفت.

"چیزی شده؟ "

مادرش برگشت و با بعضی پنهان گفت:"جین مطمعنی جونگکوک حالش خوبه؟... هرشب با خودش حرف میزنه... غذا نمیخوره و هر وقت من میرم بهش سر بزنم قایم میشه از دستم... اون عادی نیست "

جین اخماش توی هم رفت و با شل شدن حصار دستش توی فکر فرو رفت.
باید میرفت و با جونگکوک حرف میزد... کاری جز این نمیتونست بکنه!

با گرفتن این تصمیم ، حصار دستشو باز کرد و سراغ جونگکوک رفت.
بدون هیچ در زدنی وارد اتاق شد.
جونگکوک که از پنجره به بیرون خیره بود و مشغول خوندن چیزی بود.

"کوک... معلوم هست چته؟ "

جونگکوک بهش نگاه کرد ، نگاه خیلی هیزی که تاحالا سابقه نداشت!
جونگکوک از جاش بلند شد و سمت جین اومد عین یه دیونه نگاهش میکرد... با صدای ارومش گفت:"میدونی با کاری که کردی باعث شدی اینطوری دیونه بشم؟ "

جین متعجب نگاهش کرد.
کدوم کار؟ منظورش که لطف بزرگش در حقش نیست؟
عصبی نگاهش کرد و گفت:"واقعا؟ یعنی نجات دادن از دست اون شیطان به این روزت انداخته... کوک به خودت بیا اون هیولایی بیش نبود... و من کار خوبی کردم که تورو از دستش نجات دادم وگرنه معلوم نبود که چی به سرت میومد "

جونگکوک بدون اینکه کوچیک ترین توجه ایی به حرفای جین داشته باشه سر جای اصلیش برگشت و گفت:"تو نمیفهمی... من انقدری غرق عشقش شده بودم که حاضر بودم موقعه ایی که داره یکی و شکنجه میده ببینمش!
و چه جذاب میشد وقتی که با دستای خونینش درحال دفن کردن جنازه اس "

با هر حرف کوک به ترس جین اضافه میشد و باعث میشد بیشتر به این پی ببره که وی خیلی روی جونگکوک تاثیر گذاشته.

لعنتی فرستاد و از اتاق خارج شد.
چیکار میتونست بکنه؟ یه دوره به روان درمانی نیاز داشت ولی حس میکرد تاثیر نداره... باید میبردتش تیمارستان؟

با رسیدن به اشپزخونه و دیدن مادرش که پشت میز قرار گرفته سراغش رفت و روبه روش نشست.

مادرش که متوجه حضورش شد گفت ؛ "چیشد به نتیجه ایی رسیدین؟ "

جین سرشو تکون داد و گفت:"فکر میکنم نیاز به تیمارستان داشته باشه "

مادرش با تعجب هینی کشید و گفت:"انقدر اوضاعش بده؟... پسرک بیچاره... لعنت به اینطور ادما... راستی دادگاه چطور پیش رفت؟ نامجون چی میشه؟ "

tormentor/VkookVer/editingWhere stories live. Discover now