"gloom"

2.4K 288 40
                                    

با بهم ریختن همه چی، سردردشم بهش اضافه شده بودو با باز کردن کشوی بالاخره اون قرص لعنتیو پیدا کردو با خوردن چنتا از انها بدون اب قورتش داد و نه تنها قرصا سردردشو بهتر نکردن بلکه دردای دیگه ایم بهش اضافه کردن!

مطمعن بود چی حالشو خوب میکرد و اون الان توی اتاق سوک داشت استراحت میکرد.

بدون معطلی سراغش رفت و جوری درو باز کرد که جونگ کوک از جاش بلند شه و ترسیده به وی نگاه کنه.

وی درو قفل کردو گفت:"اینطوری مطمعن میشیم که دکتر چوی هم نمیتونه نجاتت بده"

جونگ کوک که دوباره لکنت گرفته بود سعی میکرد خواهش کنه اما فقط لب هاش بهم میخوردند و هیچ حرفی ازش خارج نمیشد.

با هر قدمی که وی بهش نزدیک میشد ، تپش قلبش بالا میرفت تا بالاخره وی در یه قدمیش قرار گرفت!

مطعن بود الان قلبش وایمیسته اما فقط برای چند لحظه نفس کشیدن یادش رفت.

وی با دیدن هشدار مانیتور هولتر جونگکوک سریع خاموشش کردو گفت:"قلبتو بندازش دور!...بدرت نمیخوره"

اما هیچ کدوم از کلماتی که بکار میبرد تا جملشو کامل واقعیت نداشت!

چون نه قلبشو بیرون انداخته بود و به حرفشم گوش میداد و این زمانی اتفاق افتاد که پسر روبه روش و ملاقات کردو حالامیخواست همین حسو به کوک منتقل کنه اما میدونست که نمیتونه!

روش قرار گرفت و با زل زدن به چشم های ترسیده ی جونگ کوک گفت:"فقط یه موجود اضافی برای اذیت کردنته"

کوک دلش میخواست جواب چن و بده اما میترسید پس گفت:"میتونم حرف بزنم؟"

وی که از این حرف شنوی جونگ کوک خوشش اومده بود گفت:"چرا که نه...میتونی بگی"

جونگ کوک نگاهشو از وی دزدید و با جای نامعلومی خیره شدو شروع کرد به حرف زدن:"قلب ها، حق دارن...اونا باعث زنده بودن ما و زندگیمون میشن پس حق دارن نظر بدن و حالا این چه آزار دهنده باشه و چه خوشحال کننده"

وی انقدر به جونگ کوک نزدیک شده بود که موقعه ی حرف زدن لباش به کوک برخورد کنه گفت:"و قلب تو راجب من چه نظری داره؟"

با این حرف وی، جونگ کوک کمی جاخورد اما سریع به خودش اومدو با تغییر مکان از اون نقطه ی نامعلوم به چشمای سردو خالی از احساس گفت:"اون..نظری راجبت نداره..چون فقط از دستت فرار میکنه و نمیخواد پیشت باشه اما همیشه گیر میوفته و خودش دلیل این کاراشو نمیدونه...یعنی ترسیده؟"

وی ابرویی بالا انداخت و به گوش کوک نزدیک شدو گفت:"متاسفام جونگ کوک!...تو باید بهش بگی که عاشق شده"

با این حرف وی، جونگ کوک توی شوک بزرگی رفت و یکدفعه تمام خاطراتی که با عشق اولش گذرونده بود جلوی چشماش اومد وتا اخرش!...اخرش که هیچ چیز خوشی نبود!...یعنی قرار بود اخر این سرنوشتم همین باشه؟

tormentor/VkookVer/editingWhere stories live. Discover now