"Red"

1.3K 183 14
                                    

هیچی بهتر از این نمیشد!
یه دنیا درد، یه اتاق خالی، خونریزی شدید، سرگیجه.....
واقعا داشت دیونه میشد.

خنده ای کرد و با بلند شدن سمت در رفت و بازش کرد.
دنبال کی میگشت؟.... میدونست.... اره همون پسر!
پوزخندی زدو با بالا زدن موهاش که باعث عرق کردن پیشونیش شده بود، هوایی به پیشونیش خورد.
خنک بود!

اما این چیزی نبود که میخواست.
سرشو گردوندو با ندیدن جونگ کوک زمزمه کرد:"کوک"
و بازم هیچکس.
عصبی یبار دیگه با داد بلندی صداش زد... ایندفعه کسی وارد اتاق شدو درست بود... جونگکوک!

"کجا بودی؟ "

کوک ترسیده با لکنت گفت:"داشتم... هوا میخوردم "

یکدفعه به دیوار پشتش کوبیده شده و وی غرید:"فکر میکنی باید به کدومش گوش بدم؟... دردایی که باهام حرف میزنن یا تو؟ "

جونگکوک که مطمعن شده بود وی یچیزیش شده با کمی استرس گفت:"چرا دردات برای منه؟ "
با این حرف کوک، ابروهای وی بالا پریدن و باعث جدا شدن ازش شد.

برگشت و به کوک پشت کرد.... چرا؟... برای چی درداشون به کوک منتقل میکرد؟... میخواست درکش کنه.... میخواست اونم بفهمه.... اما چرا؟
خودشم نمیدونست.

سمتش برگشت و گفت:"دلیلی نمیبینم که توضیح بدم بهت "

جونگکوک برش گردوندو گفت:"من برات چیم؟... یه اسباب بازی که خشونتنو روش خالی میکنی؟!"
نفسی گرفت و دوباره به یاد حرفای جیهوپ افتاد... «برای نجات خودت باید نقش بازی که عاشقش شدی!»

نگاه غمگینشو به زمین دوخت و زمزمه کرد:"حس تو برام مهم نیست!.... عشق من برای جفتمون کافیه "

اینبار محکم تر به دیوار پشتش برخورد کرد و وی عصبی کنار گوش کوک گفت:"من هیچ کاری بابت خودم نمیتونم بکنم... شاید... قراره نجاتم بدی شایدم نه... اما حق نداری گولم بزنی... وگرنه خودم میکشمت! "

بازم عذاب وجدانش، بارها از جانب وی تهدید شده بود که
اینکارو نکنه و احساس واقعیشو به اشتراک بزاره اما تمام احساس واقعیش چی بود؟

اینکه هرشب نقشه ی قتل وی و توی سرش میکشه و وسوسه هاییی که دمه گوشش زمزمه میشه تا اینکارو انجام بده ؟! یا اینکه هربار توسط وی زخمی میشه دلش میخواد خودکشی کنه و بیخیال همچی حتی هیونگش بشه؟!

اینبار چشماشو به وی دوخت و طوری که مثل خود وی حرف بزنه گفت:"بنظرت احساسی برام مونده؟ "
اون خوب تونسته بود از وی تقلید کنه و به فکر بندازتش.
وی با سردردی که گرفت جونگکوک ول کرد .

به زانو زدن روی زمین دستشو سمت سرش گرفت.
انقدری این سردرد وحشتناک بود که هیچ چیزیو نمیتونست تشخیص بده.

با کوبیدن سرش به زمین سعی داشت تا از این سردر لعنتی خارج بشه.
جونگ کوک که همینطور نظاره گر وی بود ترسیده سمتش رفت و با نگرانی گفت:"ت... تو... حالت خوبه؟ "
وی چیزی نگفت و به کارش ادامه داد.

tormentor/VkookVer/editingDonde viven las historias. Descúbrelo ahora