جلوی وی ایستاده بودند و منتظر عکس العملش به خبرشون بودند.
ولی این کمی عجیب بود ، وی هیچ عکس العملی نداشت جز یه اخم کوچیک و ساده!شوکای و سوک و بیرون کرد .
خودشو روی صندلیش رها کرد، هیچ مدرکی نبود و اون طرف خوب شناخته بودشون.با برداشتن سیگاری از کشو بین دو لبش قرار داد .
فندکی با طرح اژدها به رنگ طلایی رو جلوی سیگارش قرار داد و با اولین آتشی که به سیگار رسید، پکی بهش زد.دود فراوونی و بیرون داد و به میز و چیزای روش خیره شد.
چطور باید اون ادم و گیر می انداخت؟
سیگارش و نصفه رها کرد و به سمت حموم قدم برداشت.سریع لباس هاشو کند و زیر دوش آب یخ قرار گرفت.
آب یخی که به بدن پر حرارتش برخورد میکرد و باعث میشد بخاری ازش بلند بشه.خم شد و پوزخندی به این همه اتفاقات زد.
قطرات ریز و درشتی که به ستون فقراتش برخورد میکرد.یک دفعه شیر آب و بست و با برداشتن حوله ی مشکی رنگی اونو به کمرش بست و به آینه نگاه کرد.
این خودشو دوست داشت؟ کم کم تهیونگی دیگه وجود نخواهد داشت!
پوزخندی به آینه زدو بهش خیره شد.
وی جلوش ایستاده بود با همون چهره و شخصیت متفاوتش.ازش بدش میومد؟.... اصلا!
فقط نمیتونست تحملش کنه... شاید هم خودشو نمی تونست تحمل کنه!نگاهشو دوباره به آینه دوخت .
حرفی برای گفتن داشت؟ نگاهشو به سمتیی که رفته بود دنبال کرد و با دیدن اسلحه ایی گفت:"باید بکشمت! "وی پوزخندی زدو گفت:"در اصل... خودتو میخوای بکشی"
اون خوب بلد بود با ذهنش بازی کنه.
بدون معطلی اصلحه رو برداشت و با کشیدن ماشه، روبه آینه نشونه گرفت.اما وی هنوز داشت با اون پوزخند تحقیر امیز نگاهش میکرد.
اون ضعیف نبود... فقط دیگه تحمل نداشت!با صدای مهبی، تمام آینه به شیشه خورده تبدیل شد و باعث شد تابه نفس نفس بیوفته.
"زندم! "
یکدفعه صدایی توی مغزش به صدا در اومد و گفت:"منم همینطور"
ترسیده به جای خالی آینه نگاه کرد اما با ندیدن کسی بیخیال از شیشه خورده ها رد شد و به دردش توجه ایی نکرد و حالا کل اتاقش تبدیل به رد پاهای خونی شده بود.
******
روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود.
با صدای در از جاش بلند شد و خسته درو باز کرد.
با دیدن یکی از نگهبانا سوالی نگاهش کرد.نگهبان ترسیده گفت :"این یه بسته بود برای شما یه پست چی براتون اورد "
سریع بسته رو بهش داد و ازش دور شد.
بسته اونم اینجا؟.... عجیب بود.
با ناخونش که کمی بلند شده بود بازش کرد و عین یه شیر که درحال پاره کردن شکم اهویی هست عمل میکرد.
ESTÁS LEYENDO
tormentor/VkookVer/editing
Fanficجونگ کوک پسری که دریک شب بارونی،باماشین فردی تصادف میکنه و به کما میره ! چه اتفاقی میوفته اگه اون شخص سردسته ی بزرگترین و خطرناک ترین باند قاچاق بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جدیدی میزاره و بازی سرنوشت جوری رقم میخوره که رییس اصلی این باند اونو ب...