**********
بالاخره اون روز فرا رسیده بود .
روزی که میتونست از حقایق پرده برداری بکنه.
با همکاری سرهنگ و اطلاعاتی که خودش جمع کرده بود کشتی و پیدا کرده بودند.
به ساعت مچیش نگاهی انداخت هنوز یه ساعتی وقتی داشتند تا اماده بشن
ولی نیاز بود این موقعه ی شب میرفتن سراغشون؟
یعنی حال جونگکوک خوب بود؟
بعد از این همه مدت که نامجون نبود نه خواب درست حسابی داشت نه اب و غذای درست حسابی میخورد .
رسما شده بود مرده ی متحرکی که دنبال اطلاعاته .
نفسش و اروم بیرون داد و با دیدن سرهنگ درحال بیرون رفتن، پشت سرش راه افتاد و باهاش داخل ماشین شد
"بالاخره همه چی تموم میشه "
سرهنگ بدون هیچ حرفی سرشو تکون داد و پاشو روی پدال گاز گذاشت و باهم به سمت مقصد حرکت کردند
سرشو سمت پنجره کج کرد و با دیدن ماه کامل که روشن تر از همیشه اس پوزخندی زد
فکر هایی که همیشه توی ذهنش بودن در اخر به این ختم میشدند که به کشتی میرسند و همه چی تموم میشه ولی حالا چی؟
به کشتی رسیدند ولی چیزی تموم نشده بود... بلکه این شروع راه بود و حس عجیب غریبی داشت
ترس؟ هیجان؟ اضطراب؟
نمیدونست چه حسی داره ولی دلش میخواست جای نامجون خوب باشه
با اینکه چند روزه بشدت سرد و خشک شده بود درست مثل نامجون، ولی نمیدونست چقدر باید لحظه شماری کنه تا نامجون و ببینه!
با ایستان ماشین نگاهشو سمت کشتی داد
کشتی بزرگی که غرق در سکوت بود.
با استرس لب پایینشو گازی گرفت و نگاه خیرشو به کشتی داد
سرهنگ علامتی به کماندو ها داد و اونا بی سرو صدا وارد کشتی شدن و هرکسی که سر راهشون بود و کنار میزدن و هیچکس متوجه شون نمیشد
انگار که توی فیلم اکشن بودند و اینطور دیدنش بیشتر هیجان داشت
******
با دیدن کماندو هایی که وارد کشتی میشن لعنتی فرستاد و گفت:"با خودشون چی فکر کردن؟ "
دوربین شکاریشو کنار گذاشت و با تفکر اینکه قراره شوگا هم دستگیر بشه عصبی شروع به مالیدن شقیقه هاش کرد
حالا باید توی این شرایط لعنت شده چیکار میکرد؟
سیگاری از جیبش در اورد و با روشن کردنش، پکی بهش زد و دود هارو بیرون فرستاد .
هوا داشت سردتر میشد و با این حساب هم اگه نقشه ی توی ذهنشو عملی میکرد قطعا مریض میشدند !
پکی دیگه به سیگارش زدو با انداختنش به زمین،لگدش کرد واز روش رد شد،با ماسک مشکی رنگ که به صورتش زد از مخفیگاهش بیرون زد و وارد دریا شد و با دری مخفی که قبلن کشفش کرده بود وارد کشتی شد و از بوی خون که توی هوا پخش شده بود حالت تهوع گرفته بود، هنوز عادت نکرده بود بهشون.
پله هارو بالا رفت و مستقیم توی اتاق شوگا رفت
باید خداروشکر میکرد که شوگا توی اتاق خودشه؟
سمتش رفت و بهش نگاهی انداخت ، فرقی نکرده بود
پوزخندی زدو با ریختن دارویی داخل دستمال توی دستش، نیشخندش بیشتر شد .
اولین باره که قراره انقدر سنگین و راحت بخوابه... باید ازش تشکر بکنه !
دستمال و روی بیبی لی گذاشت و بدون هیچ واکنشی از طرف شوگا، فهمید که بیهوش شده .
دستمال و برداشت و با تکون دادنش مطمعن شد که بیهوشه .
با گذاشتن شوگا روی کولش سریع در و باز کرد و با ندیدن اون کوماندو های احمق سریع وارد زیر زمین شد و از پله ها پایین رفت .
با پریدنش توی دریا باعث شد شوگا از دستش ول شه و کشیده شه به عمق دریا!
لعنتی فرستاد و شروع به شنا کرد تا بهش برسه،نباید می مرد .
شروع به قوی تر پا زدن کرد و با گرفتن دست شوگا اونو محکم سمت خودش کشید و باعث شد نفس شوگا رها شه .
سریع اونو به سطح اب برد و شروع به ضربه زدن توی قفسه ی سینه اش کرد
با بالا اوردن ابی، شوگا کمی بهوش اومد
اما نباید اینطور میشد پس اونو محکم چسبید و با خودش به داخل مخفی گاهش برد.
******
توی ازمایشگاه درحال انجام کارش بود و این چند روز و بدون سیگار سپری کرده بود و باعث سردردش شده بود
به سختی تمرکز داشت و دستش کمی میلرزید
مواد ها رو جابه جا میکرد و به سختی خودشو سر پا نگه داشته بود .
با گیج رفتن سرش باعث شد چند تا از شیشه ها که روی میز بودن روی زمین بیوفته و بشکنه .
با بوی سوختن چوب که به مشامش رسید سرشو پایین گرفت و ترسیده با لکنت گفت:"آ.. آ.. آتیش "
یک دفعه کسانی وارد شدند و با بردنش به بیرون باعث شدن تا از اونجا نجات پیدا بکنه.
چخبر شده بود؟
گنگ به اطراف نگاه کرد چن داخل ماشین پلیس نشسته بود و بقیه هم رفته بودند؟
شوگا کجا بود؟ جونگکوک چی؟ .... پلیس اومده بود و اونارو بیرون اورده بود .
سعی کرد همه چیزو کنار هم بچینه تا به یه نتیجه ایی برسه .
با یک دفعه بزرگ شدن چشماش گفت:"اینا فقط... کار یه نفر میتونه باشه!... "
برگشت و با دیدن جین که به ماشین تیکه داده از جاش بلند شد و قدم قدم بهش نزدیک میشد.
میتونست برق توی چشماشو ببینه، اونم دل تنگش بود مگه نه؟
دستشو سمتش دراز کرد تا صورت سفید و بلورینشو لمس کنه اما تنها کاری که جیو باهاش کرد جاخالی دادن بود
منظورش از این کار چی بود؟
جین چشمای سردشو به نامجون دوخت و گفت:" به چه جرعتی میخوای به صورت من دست بزنی؟ "
نامجون توی شوک فرو رفت... قضیه چی بود؟
جسمش با کسه دیگه ایی عوض شده بود؟
نگاهی به خودش از توی شیشه ی ماشین انداخت.. خودش بود!
سمت جین برگشت و گفت:"منم... یعنی یه زره هم دلت برام تنگ نشده؟.. "
جین نفسشو اروم بیرون داد و گفت:"من شمارو نمیشناسم.... لطفا یکی به ایشون دسبند بزنه "
با این حرفش یکی از سرباز ها جلو اومد و دستبندی به نامجون زد و اونو داخل ماشینی گذاشت.
هنوز توی شوک بود و نمیدونست چه اتفاقی افتاده... جین ردش کرده بود؟
بعد از این همه مدت دست رد به سینش زده بود؟
شقیقه هاشو فشرد و دوباره فکر کرد... با یاداوری گند هایی که زده بود نیشخندی زدو گفت:"معلومه که دیگه منو نمیشناسه... کی همچین هیولایی و میشناسه؟ "
عصبی سرشو روی صندلی گذاشت و برای لحظه ایی چشماشو بست.
با بیرون اوردن جونگکوک از کشتی اونو داخل برانکاردی گذاشتن و جین سریع دوید تا بهشون برسه.
با دیدن صورت جونگکوک بعد از این همه مدت اشک داخل چشماش جمع شد و با لمس کردن قسمت های مختلف صورتش اشک هاش سرازیر میشد
"ببخشید.. ببخشید که نتونستم ازت درست مواظبت بکنم"
جین رو عقب بردن تا بتونن جونگکوک و ببرن بیمارستان .
با اومدن اتش نشانی شروع به خاموش کردن آتش کردن .
جین نگاهی به نامجون که داخل ماشین نشسته بود کرد، ناراحت بنظر میرسید؟
دست به جیب سراغش رفت و به سربازی که اونجا ایستاده بود گفت:"میخوام باهاش حرف بزنم "
سرباز خواست مخالفتی کنه که جین نگاه حق به جانبی بهش انداخت.
سرباز بدون گفتن هیچ حرفی از ماشین دور شد
جین در و باز کرد و با نشستن داخل ماشین گفت:"خب... اقای کیم "
نامجون سرشو بالا اورد و با دیدن جین کنارش اونو توی اغوشش گرفت و شروع به بوییدنش کرد.
جین کمی معذب شد اما بهش حق میداد... خودشم دلتنگش بود اما نمی تونست جلوی سرهنگ انقدر سریع وا بده به علاوه ی اینکه جین جزوی از اونا شده بود.
نامجون ازش فاصله گرفت و گفت:"تو چطوری تونستی ... "
جین با گذاشتن لب هاش روی لب های نامجون باعث شد حرفش قطع بشه .
نامجون چنگی به کمر باریک جین زد و شروع به همراهیش کرد.
خیلی وقت بود مشتاق این لب ها بود .
بلندش کرد و اونو روی پاهاش گذاشت ،اینطوری بهتر بهش دسترسی داشت.
دستشو داخل لباسش فرو برد که جین مانعش شد.
"اینجا نمیشه... تا همینجا بسته "
نامجون ناراحت بوسه ی اروم و کوتاه دیگه ایی به لب های جین زد .
جین از روی پاهاش کنار رفت و با پیاده شدنش گفت؛ "میبینمت"
درو بست و سراغ سرهنگ رفت.
(فلش بک)
با بستن اخرین چمدونش نگاهی به اتاقش انداخت... دیگه این اتاق متعلق بهش نبود.
با باز کردن در با شوکای مواجه شد.
پوکر نگاهش کرد و گفت:"چی میخوای؟ "
شوکای نگاهشو بین چمدون و سوک چرخوند و گفت:"پس قطعی شد رفتند! "
سوک سرشو تکون داد و خواست رد بشه که شوکای جلوشو گرفت :"منم میام "
سوک متعجب بهش نگاه کرد... دیونه شده بود؟
به عقب هلش داد و خواست بره که شوکای دستشو گرفت و گفت:" من کسی و جز تو توی این کشتی لعنت شده ندارم پس باهات میام... اصلا چینی بلدی یا چین و میشناسی؟؟پس بهتره که من همراهت باشم "
سوک که از این پر حرفی شوکای خسته شده بود، دستشو بزور از حصار دست شوکای ازاد کرد و گفت:"برام مهم نیست... میتونی خودت بری "
برای چند لحظه شوکای ساکت شد و باعث شد که سوک بهش شک بکنه... در اصل همه ی اینا ناز کردن بود؟ خودش با خودش چند چند بود؟
میخواست که شوکای باهاش بیاد ولی پسش میزد؟
"انقدر از من متنفری؟ "
حالا لحنش مظلومانه شده بود و باعث شد دل سوک بلرزه!
اب دهنشو به سختی قورت داد... حالا باید چی میگفت؟
"تو چی؟ از من خوشت میاد؟ "
شوکای باشنیدن این حرف سوک، سریع راه بین خودشو سوک و طی کرد و بهش چسبید .
با قرار دادن دستش به پشت کمر سوک گفت:"این حس بیشتر از یه خوش اومدن ساده اس... نظر تو چیه؟ من ازت خوشم میاد یا... این حسم نسبت بهت جنونه؟ "
سوک نیشخندی زد و گفت:"و اگه جنون باشه؟ "
شوکای بدون هیچ حرفی سوک و ول کرد با برداشتن چمدون خودش سمتش اومد گفت:"بریم "
سوک که توی شوک بود خواست چیزی بپرسه که با گرفته شدن دستش توسط شوکای حرفش یادش رفت و بدون هیچ حرفی همراهیش کرد.
( پایان فلش بک)
******
سلام لاویا❤
نظرتون راجب این پارت چی بود؟
لاویا ووت و کامنت یادتون نره❤
YOU ARE READING
tormentor/VkookVer/editing
Fanfictionجونگ کوک پسری که دریک شب بارونی،باماشین فردی تصادف میکنه و به کما میره ! چه اتفاقی میوفته اگه اون شخص سردسته ی بزرگترین و خطرناک ترین باند قاچاق بدن انسان باشه؟! پس پا به سرنوشت جدیدی میزاره و بازی سرنوشت جوری رقم میخوره که رییس اصلی این باند اونو ب...