قبل از این که بگم 'ووت منو بدید برم:>♡♡♡' با کاور عر بزنیم یتیحیحسحسح
خب...ووت منو بدید برم:>♡♡♡دستی به چشم هاش کشید و بلند شد ، نشستنش باعث شد دردی رو توی پایین تنش حس کنه ، اخمی کرد و چشم هاش رو با گیجی به زمین دوخت.
تمام اتفاقات شب گذشته یادش اومد و—
وات د فاک؟!
'صبر کن!الان...من با تهیونگ...از اون کارا؟؟شت!!'
فکر کرد و نگاهی به کنارش انداخت ، تهیونگ نبود.
'گور بابای هرچی عشق و کراشه!من میخوام برگردم خونه!'
فکر کرد و پارچه ای که مثلا پتو بود رو دور خودش کشید و عین لباس ازش استفاده کرد و بعد به سختی بلند شد ، کاش یه راهی بود برگرده!
'اصلا چرا باید اینجا باشم؟چرا هوسوک کمکم نمی—هولی شت!!!نکنه هوسوکم دیده؟؟دیده باشه چه غلطی بکنم؟هوسوک هیچی...بقیه؟؟'
آب دهنش رو مضطرب قورت داد و نگاه دوباره ای به اطراف انداخت.'کجاست؟؟؟تا نیست باید برم!کجا برم؟؟چرا وضعیتم انقدر رو مخه؟؟'
ناله ای از روی بدبختی کرد و دستش رو روی کمرش گذاشت:'حس میکنم دارم میمیرم!دخترا هم از این دردا دارن یا فقط من بدبختم؟!'
از خودش پرسید و سمت در رفت.در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت.تا جایی که میدید اون نبود ، باید چیکار می کرد؟؟
"چرا از جات بیرون اومدی؟؟"
صدای بم تهیونگ رو شنید و سر جاش خشکش زد ، باید چیکار می کرد؟!
"اممم...من..."
نمیدونست چی بگه!چرا وضعیت انقدر تخمی بود؟!
"الان حالت خوب نیست نباید از جات بلند شی ، برگرد و دراز بکش من برات یه چیزی میارم بخوری"
تهیونگ با صدای آرومی جملاتش رو ادا کرد و بعد به اتاق اشاره کرد."من...نمیخوام!میخوام برگردم خونه!"
جونگ کوک بدون نگاه کردن به صورت اون آلفا گفت و تهیونگ لیسی به لبش زد:"فعلا بهش فکر نکن!باید استراحت کنی!"
"اما من میخوام برگردم!"
جونگ کوک غرید و سرش رو بالا آورد و به صورت آلفا نگاه کرد-و البته که خیلی زود پشیمون شد-و دید که آلفا اخم کرده:"جونگ کوک!سختش نکن!برو استراحت کن و نگران نباش برای ادامه ی هیتت قرص میخرم.منتظرم نامجون بهم زنگ بزنه تا بهش بگم!پس تا عصبی نشدم برو تو اتاق!"
آلفا گفت و جونگ کوک آب دهنش رو با ترس قورت داد ، ترس؟وات د هل؟زیادی محو وبتون شده!'اون عوضی باعث میشه بترسم!'
جونگ کوک هنوز اونجا ایستاده بود و به زمین نگاه می کرد.تهیونگ که این وضعیتش رو دید سمتش اومد و بلندش کرد ، جونگ کوک دادی زد:"هی چیکار میکنی؟!؟!آخ آروم تر!"
و شروع کرد به دست و پا زدن.
"جونگ کوک انقدر وول نخور!خیلیم سَبُک نیستی"
تهیونگ زیر لب گفت و سمت اتاق رفت.جونگ کوک دست از تکون خوردن برداشت و تصمیم گرفت یکمی باهاش همکاری کنه.
تهیونگ که آروم شدنش رو دید لبخند کوچیکی زد و وارد اتاق شد.اونجا یکمی بهم ریخته بود.خم شد و جونگ کوک رو روی پارچه ی سفید رنگ گذاشت.
جونگ کوک پارچه ای که دورش بود رو کشید تا پاهای لختش هم بپوشونه.
"چیو قایم میکنی؟من که دیدمشون"
تهیونگ گفت و بلند شد:"از جات بلند نشو برات یه چیزی میارم بخوری ، تا تهش رو باید بخوری!"
"باشههه.."
جونگ کوک غر زد و وقتی تهیونگ از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست ، جاش رو درست کرد و پتو رو روی خودش کشید.
BẠN ĐANG ĐỌC
♨My Hope_Vkook♨
Người sói[امید من] جونگ کوک فقط میخواست داخل اتاق کار هیونگش رو بگرده... نمیدونست قراره وارد وبتون مشهور مای هوپ بشه که هوسوک هیونگش نویسنده اش بود و از قضا امگاورس بود. اون یه بُعد دیگه بود؟؟ Couple:VKOOK 🍫 وضعیت: پایان یافته.