پارت سی و شیش:طعمه

3.5K 741 112
                                    

ووت بدهید شاد شویم.خداوکیلی ووتا پارتو ۲۰۰ کنید شاد شویم.

با صدای زنگ موبایلش ، تونست اسم جون وو رو ببینه.قرار بود هم رو توی فرودگاه ملاقات کنن پس..مشکلی پیش اومده بود؟جواب داد:"بله جون وو"
-"قربان!!اینجا یه مشکلی داریم.."
اخمی کرد و بعد از مکث کوتاهی ، با لحن محکمی ، پرسید:"چی شده؟؟"

-"چند نفر دنبالمون کردن و..الان تو فرودگاه پخش شدن..با مینهیونگ و خواهرش مخفی شدیم و یکمی دیگه پروازشون رو اعلام می کنن و...نمیشه توی این وضعیت برن بیرون.اونا همه جای فرودگاه هستن"
جون وو مضطرب توضیح داد و با امید ، منتظر جواب رئیسش شد.از پشت خط می تونست صدای ترسیده ی خواهر مینهیونگ رو بشنوه و البته صدای مینهیونگی که داشت بهش دلداری می داد‌.لبش رو گاز گرفت و بعد از کمی فکر کردن ، گفت:"خیلی خب ، هرجا هستید اگه مطمعنید امنه ، بمونید تا ما برسیم.دقیقا چند دقیقه تا پرواز مینهیونگ و خواهرش مونده؟"
-"کمتر از نیم ساعت"
جون وو با صدایی که حالا امیدوار به نظر می رسید ، گفت.

"خیلی خب ، همون جا بمونید تا ما برسیم ، در دسترس باش"
و قطع کرد ، حالا باید یه کار سخت دیگه انجام می داد؟لعنت بهش!فقط تختشو می خواست!البته تختش توی دنیای انسان ها یا همون دنیای خودشون.خیلی برای رفتن و انجام کار ها و دادن دستور ها وقت نداشت ، پس‌ نباید کاری رو با تردید انجام می داد.




***

"من نمی فهمم چرا دنبالمون اومدید؟؟"
یونگی با لحن عصبی ای گفت و تهیونگ شونه ای بالا انداخت:"گفتم شاید به کمکم نیاز بشه ، به هر حال برعکس تو یه الفای واقعیم"
پسر بزرگ تر ، ابرو هاش رو بالا برد:"خیلی خب ، ولی چرا جونگ کوک رو اوردی؟قبول دارم قویه ولی اینجا ناخواسته قدرتش کم میشه"
یونگی کمی فکر کرد ، اومدن تهیونگ همچین بد هم نبود ، کارش رو ساده تر می کرد.

جونگ کوک مظلوم نگاهش کرد:"هیونگ؟نمی شد که تنها بمونم اونم بعد اون اتفاق چند وقت پیش"
دوست پسرش که از نگاهش می شد حرف بعدیش رو که انگار به اومدنش راضی نبود رو اعلام می کرد ، گفت:"منم راضی به اومدنت نبودم ولی...الان معلوم نیست کجا برات امن تره.پیش خودم باشی بهتره"

نیمه امگا ، چشم هاش رو ریز کرد و فکر کرد:'من که بچه نیستم!مراقب خودم هستم ولی...یکم هم راست میگه'
لبش رو گاز گرفت و خیلی زود ، جیمینی که راننده ی ماشین بود ، بهشون اطلاع داد که به فرودگاه رسیدن.دوتا ماشین پشت سرشون هم با ایستادن ماشینی که رئیسشون توش بود ، ترمز کردن و ماشین رو گوشه ای پارک کردن.درست همون کاری که جیمین انجام داده بود.

می تونستن چند نفری رو ببینن که دارن بیرون فرودگاه کشیک میدن تا اگه شخصی با مشخصات مینهیونگ دیدن ، بگیرنش.تهیونگ ماسک مشکی رنگش رو کمی بالا تر برد:"تعدادشون از افراد تو بیشتره"
"خب..تو برای همین اینجایی"
یونگی با نیشخند گفت و پسر کوچیک تر -تهیونگ- با گیجی نگاهش کرد:"چی؟"
"جزو نقشه نبود ولی حالا که اینجایی کار اسون تره و به افرادم هم سخت نمیگذره ، سرشون رو گرم کن مینهیونگ و خواهرش بتونن برن"
یونگی توضیح داد و بعد ، تهیونگ با صورت پوکری بهش زل زد:"شوخی می کنی؟"
انگار جونگ کوک هم باهاش موافق بود چون با یه چهره ی مشابه به دوست پسرش ، به یونگی خیره بود.

♨My Hope_Vkook♨Where stories live. Discover now