پارت سی و سه:طلا

3.5K 750 187
                                    

ووت بدهید شاد شویم.

روز های اپ را به شنبه ها شوت می کنیم!نیتییتنی




نیم‌ نگاهی به اطراف انداخت ، بالاخره می تونست کارش رو شروع کنه.با استرس فوق العاده زیادش ، دمی گرفت و جلو تر رفت.مطمعن بود این ساعت کسی این اطراف نمیاد.البته امیدوار بود به موقع برسه برای پاک کردن دوربین ها و اون مسئول خودشیفته اش چیزی نبینه.گوشه ی لبش رو گاز گرفت و وارد اتاق شد.چراغ رو روشن نمی کرد چون نمی خواست اگر کسی وارد اتاق شد متوجه ی چیزی بشه و خودش هم خیلی زود مخفی بشه.

به دستگاه توی دستش نگاه کرد و بعد اون رو جایی بین کتش مخفی کرد.در اتاق رو به اروم ترین شکل ممکن باز کرد و قدمی به جلو برداشت ، امیدوار بود همه چی طبق نقشه پیش بره و کسی این اطراف نیاد.اگه می تونست مدارک جدیدی پیدا کنه و اون ها رو بر ضدشون استفاده کنن ، اینجوری می تونستن توجه ها رو از روی تهیونگ‌ بردارند.برای هزارمین بار نفس عمیقی کشید و به خودش تلنگر زد که به چیز های بی خود فکر نکنه.اون چیز ها بهش ربطی نداشت ، بقیش با رئیسش بود‌.اگه می تونست چیز به درد بخوری توی گاوصندوقی که به تازگی متوجه ی جاش شده بود ، پیدا کنه ، همه چیز آسون تر میشد.
در اتاق رو به آرومی بست و چراغ قوه اش رو روشن کرد.وقتی برای تلف کردن نداشت ، پس با قدم های تندش سمت اون تابلوی قیمتی رفت و اون رو کنار زد.صاف ایستاد و دستش رو روی کمرش گذاشت ، بالاخره تموم میشد!

گاوصندوق پیچیده ای به نظر نمی رسید ، چراغ قوه رو لحظه ای روی زمین قرار داد و از داخل کتش ، اون دستگاهی که شوگا بهش امانت سپرده بود رو ، در اورد.چراغ قوه رو برداشت و حالا جفت دستش پر بودند.کمی بو کشید ، این اطراف بوی این آلفایی نمی اومد!پس کسی هنوز نیومده بود.امیدوار بود بتایی هم رد نشه!دستگاه رو بالای گاوصندوق قرار داد و کمی‌ منتظر موند تا اون رمز رو پیدا کنه ، استرسش هر لحظه بیشتر می شد‌.با حس بوی آلفایی که داره کم کم نزدیک میشه ، چشم هاش گرد شد.خوشحال بود که حداقل اون دارو رو به خودش تزریق کرده و رایحه اش رو کسی حس نمی کنه.انگار دستگاه هم قصد کمک داشت ، کد هایی که نشون می داد رو به ذهن سپرد و سریع دستگاه رو برداشت ، با سریع ترین حالتی که ازش دیده می شد تابلو رو دوباره جلو آورد و گذاشتتش سر جاش.چراغ قوه رو با احساس رایحه ی اون الفا دقیقا جلوی در ، خاموش کرد و زیر میز مخفی شد.

در همون موقع بود که باز شد.رایحه براش تقریبا آشنا بود ، حدسش بین چند نفر بود ولی وقت فکر به این رو نداشت!

"ها؟حس کردم یکی اینجاست‌‌.."
صدای آروم اون شخص رو شنید و نفسش رو حبس کرد.

"عجیبه‌...شاید توهم زدم.."
از صداش شخص رو شناخته بود ، اون هم مثل خودش یه محافظ معمولی توی این مکان بزرگ بود.وقتی در بسته شد ، نفس حبس شده اش رو ازاد کرد.

♨My Hope_Vkook♨Où les histoires vivent. Découvrez maintenant