پارت یازده:حقیقت

6K 1.1K 179
                                    

شوکه به جای خالی امگا خیره بود‌.
نمیدونست چقدر گذشته...چند ساعت...چند دقیقه...چند قرن..چند سال...نمیدونست...

منظور اون امگا چی بود؟
یعنی چی؟داخل یه وبتون؟مگه میشه؟

از دیوار فاصله گرفت و نفس لرزونی کشید.
باورش نمیشد...یعنی چی وبتون؟اون امگا چطوری جلوش غیب شد؟ساحره بود؟

″خدای..من″
با صدای آرومی گفت و لباش رو به هم فشار داد.

″باور..نمیکنم″
گفت و عقب تر رفت.
پاش گیر کرد و افتاد زمین ، چنگی به موهاش زد:″یه..وبتون..؟″

****‌

″تو چه غلطی کردی؟!″
هوسوک داد زد ولی جونگ کوک حرف نمیزد و به زمین خیره بود.
چی میگفت؟اشتباه کرده بود ولی دست خودش نبود.

گذاشت هوسوک هر چقدر میخواد سرش داد بزنه ، حق داشت به هر حال.

″تو...تو...پسره ی احمق!!!این چه غلطی بود؟!!!″
هوسوک با صدای بلند تری گفت و خانم جئون در رو باز کرد:″هوسوکا؟پسرم چی شده؟چرا سر جونگ کوک داد میزنی؟″

″دخالت نکن مامان!!″
هوسوک داد زد و جونگ کوک رو روی تخت هول داد .

″این نقشه هامونو خراب میکنه!!!..چطور یونگی رو بیرون بیاریم؟؟الان اون مرتیکه فهمیده چه خبره...اون شخصیت فاکینگ اصلیه و فهمیده زندگیش یه وبتون بوده!″
هوسوک با صدای بلندی میگفت و جونگ کوک بخاطر صدای بلندش بغض کرده بود.

″گریه نکن کوک...گریه نکن″
هوسوک با صدای عصبی ای گفت و چنگی به موهاش زد.

″جدی گرفتی امگایی؟؟جونگ کوک تو این نبودی‌..گریه نکن!″
هوسوک گفت و از اتاق بیرون رفت‌.

جونگ کوک تحمل نکرد و اشکاش روی صورتش ریخت.
مادرش سمتش اومد و جلوش خم شد:″جونگ کوک؟عزیزم؟پسرم داداشت چی میگفت؟چرا سرت داد میزد؟گریه نکن پسرکم″
و اشکای روی صورتش رو پاک کرد.

جونگ کوک هق زد:″من احمقم مامان‌..خیلی احمقم″

مادرش گونه اش رو بوسید:″نیستی جونگ...تو احمق نیستی...تو باهوش ترینی″

جونگ کوک خودشو توی بغل مادرش انداخت و اشک ریخت.
باورش نمیشد...این همه تلاش کرده بود که تهیونگ نفهمه..این همه دروغ گفته بود.
الان اون فهمیده بود؟؟

چی میشد؟چه اتفاقی میفتاد؟

″جونگ پسرم گریه نکن...برو سر کار″
مادرش واسه این که حالش بهتر بشه ، گفت‌.

♨My Hope_Vkook♨Where stories live. Discover now