پارت یک:زندگی مزخرف

10.8K 1.6K 505
                                    

با صدای جیغ مادرش چشم هاشو باز کرد..خسته شده بود از این زندگی مسخره
تا کِی؟کِی تموم میشد؟

اوه نه اشتباه فکر نکنید...اون یه افسرده نبود که بخواد خودکشی کنه
خسته بود ولی نمی‌خواست خودشو بکشه که...

اعتقاد داشت بالاخره یه روز خوشبخت میشه

دیگه دعوا های پدر مادرش جزو زندگی روزمره اش حساب میشدن
حتی دیگه نسبت به تهدیداشون هم بی اهمیت بود
یا روزایی که با جدیت میگفتن بین پدر و مادرش یکی رو انتخاب بکنه تا باهاش زندگی بکنه

تنها امیدش به این زندگی مسخره هوسوک بود
هوسوک برادر بزرگ ترش بود ولی اون تونسته بود با پولی که بخاطر وبتونش می‌گرفت یه خونه ی خوب بخره و یه زندگی خوب داشته باشه

روزی هزار بار به جونگ کوک می‌گفت که بیاد پیشش زندگی بکنه ولی جونگ کوک قبول نمی‌کرد

نمی‌خواست سر بار باشه
حس اضافی بودن میکرد اینجوری.

اون یه پسر بیست و شیش ساله بود و صد درصد تا الان باید یه دوست دختر یه خونه مجردی و یه ماشین حداقل می‌داشت
ولی فاک...اون هیچی نداشت بجز شغل مسخره اش و خونه ای که متعلق به پدر خسیسش بود که حتی زحمت نمی‌کشید بگه'پسرم تو دیگه بیست و شیش سالته بیا این پول رو بگیر یه خونه بخر...بیا این پول رو بگیر ماشین بخر'

البته انتظاری هم ازش نداشت.
چون میدونست این حرفا رو فقط توی خیالاتش می‌تونه بشنوه.

به ساعت نگاه کرد

3:21

پوف کلافه ای کشید
ساعت سه صبح هم دست از دعوا نمیکشیدن

دوباره دراز کشید و سعی کرد بخوابه

با دیدن ماشینی که آتیش گرفته بود ترسید و عقب رفت
میخواست بدوه و بره ولی با دیدن مَردی که کنار ماشین افتاده بود و به نظر زنده میموند رنگش پرید

و فاک...اون زندست اون باید نجاتش بده

ماشین هر لحظه ممکن بود منفجر بشه
ولی نمیشه
باید نجاتش بده

دلشو به دریا زد و سمت ماشین دوید
مرد که زخمی بود با درد نالید

خم شد و مرد رو بلند کرد
سنگین بود ولی باید تحمل میکرد
نمیدونست چرا بدن فاکیش انقدر ضعیف شده؟
این چیزا که براش چیزی نبود

به سختی بدن مرد رو از ماشین دور کرد
همون موقع بود که ماشین منفجر شد
روی بدن مرد زخمی افتاد و هردو نالیدن

"آآآآه"

جونگ کوک به شدت ترسیده بود و تقریبا خودشو توی بغل اون شخص جمع کرده بود

♨My Hope_Vkook♨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora