"48ساعت بعد هندوستان(پاکستان کنونی)"
لیام سر هری و که مثل گراز وحشی داشت خرو پف میکرد و از روی شونش برداشت و نگاهشو به بقیه سرباز های توی جت جنگی داد، روی پای هری زد تا از خواب بیدارش کنه و با صدای رسا گفت:
_خودتونو جمعو جور کنین،یک ساعت دیگه میرسیم، قیافهاتون مثل بفاک رفته هاست، به خودتون بیاد و هر لحظه هوشیار باشید
_دیگه تو آموزشی و پایگاه های خودمون نیستیم "اونجا جنگه" من 100 درصد هوش و حواس و قدرتت بدنیتونو توی زمین جنگ میخوام فهمیدین؟! همشو، کامان
صدای بلند سرباز های همراه با هیجان تو کل جت پیچید
محکم و استوار حرف میزد و سعی میکرد به زیر دستاش روحیه و هیجان بده
.
.
(یک ساعت بعد)
.
.
وقتی از جت پیاده شدن دیگه هیچی مثل کشور خودشون آروم و ساکت نبود
این شهر و کشور به خاک نشسته هیچ شباهتی به USA ندارههوا رو عمیق تنفس کرد
بوی خون و باروت کل فضارو پر کرده بود،نوری نبود.. منور های جنگی گَه گاهی هوای شب پر ستاره رو روشن میکردن
درسته جنگ بود، دود و باروت.. اما همچنان آسمان با ستاره های ریز و درشت تزئین شده بودشب بود و جنگ خوابیده بود
اما هنوزم گاهی صدای گلوله توی فضای بیرون میپیچید.یک سرباز قد بلند و سبزه رو ، بهش میخورد آسیایی باشه توی محل استقرار جت منتظر فرمانده پین به عنوان راهنما ایستاده بود.
تقریبا همه اون 35 تا سرباز از جت پیاده شده بودند و آخرین نفرات فرماندها ی ورزیده و با جذبه ای همراه با یک ساک کوچیک به سمت راهنما حرکت کردن
راهنما کلاهشو برداشت و احترام نظامی گذاشت
لی:آزاد
سرباز کمی راحت تر ایستاد و با صدای محکمی گفت :"قربان، خوش اومدید، علی هستم
قراره شمارو به محل اقامت و پایگاه راهنمایی کنم"لی: خوبه! آلی(علی) اما من اول میخوام فرمانده ی پایگاهتون رو ملاقات کنم
ع:بله قربان از این طرف بفرمایید
بعد از پیمودن فاصله ی راهِ جت تا پايگاه هری به گفته ی لیام رفت تا از وضعیت زخمی ها، تلفات و اوضاع درمانگاه اونجا سر در بیاره
و علی لیام رو به پشت ساختمان نه چندان بزرگ و خراب اقامتگاه راهنمایی کرد
پشت اقامت گاه محل پارک تانک ها و ماشین های جنگی آمریکایی بود
اونجا از همه جا تاریک تر بود و تنها روشنایی نور ساطع شده از آتیش نه چندان کوچیک جلوی تانکی بود که چند نفر روی اون نشسته بودن و نوشیدنی میخوردن
لیام با خودش فکر کرد فرمانده اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟ مگه نباید الان توی دفترش باشه
YOU ARE READING
GHOSTS OF WAR [Z.M,L.S]
Historical Fictionیک روز وقت دارین تا خوب و درست حسابی با خانواده هاتون خداحافظی کنید، یادتون باشه معلوم نیست کی به خونه بر میگردید و یا "اصلا برگشتی در کار باشه یا نه، اونجا جنگه!! ZIAMMAYN,❤💛LARRYSTYLINSON💙💚