(اشباح جنگ برگشته :) )
راه کش میومد و اینو زینی که قلبه بی طاقتش به سینش میکوبید تا بیوفته بیرون میفهمید
راه کش میومد و اینو لیامی که دائما اسم هری رو روی لب میورد میفهمید
دوتا مرد تنومند پشت سر هم و با بالا ترین سرعتی که داشتند میدویدند تا به درمانگاه به رسند
راه لعنتی کش میومد و هیچ صدای نبود
جز صدای شکسته شدن باد و نفس نفس هاشون، درمانگاه توی دیدرسشون قرار گرفت، صدای فریاد زین توی اون فضا پیچید و بعد این لیام بود که سرش رو توی دست هاش قایم کرد
بارها برای این وضعیت تمرین کرده بودند،بارها توی گوششون خوندن بودن این داستان رو.. اما هنوزم براش نا آشنا بود، هنوزم دست هاش میلرزید و پاهاش شل میشد
هیچ وقت تمرین نکرده بود اگه برای هری اتفاقی بیوفته چجوری باید خودش و جمع و جور و ضعیت رو کنترل کنه!
_لویی؟! لوییییییی؟
پا تند کرد تا به ساختمون ریزش کرده برسه، قسمت بزرگی از سقف به دلیل برخورد موشک ریزش کرده بود، آتیش به سمت بالا زبونه میکشید و دود فضا رو پر کرده بود
صدای ناله های مریض های نجات یافته پس زمینه ی آتش شده بود و کی میدونه صدای چند نفرشون خاموش شده؟ کی میدونه چند نفر از اون آدمایی که لویی برای نجاتشون از همه چی گذشته بود دیگه زنده نبودن؟ کی میدونه لویی کجاست؟ هری چی؟ کسی میدونه چه بر سر هری اومده؟!
سربازها بیشتری به اونجا میرسیدند و مشغول بیرون آوردن زخمی ها میشدند، قبل از رفتن لیام رو به دورتر هول داد و یا فریاد "بهت دستور میدم همینجا بمونی" رو برای اون مرد آشفته دیکته کرد
سرش رو خم کرد و از در چوبی که هر لحظه امکان داشت فرو بریزه و راه رو ببنده رد شد تا برادرش و رو پیدا کنه!
دستش رو توی هوا تکون میداد تا دود رو کنار بزنه و جلوی پاهاشو ببینه،سرفه ای کرد تا حجم دود وارده به ریه اش رو پس بفرسته
چشم هاش از فشار اشکی شده بود و بدنش به خوبی گرما رو حس میکرد با این حال نمیتونست بدون برادرش از اینجا خارج بشه!
_لویی؟! صدامو میشنوی پسر؟! لویی یه صدا در بیار تا پیدات کنم
بلند نالید و صداش التماس رو به رخ در دیوار فرو ریخته ی اون ساختمان میکشید
تمام دیوار ها سیاه شده بودند، برق رفته بود و تنها روشنایی اون ساختمان آتشی بود که از گوشه کنار شعله ور میشد
جنازه های بی جون رو رد میکرد و چشمش به دنبال کوچکترین حرکت و جنبشی بود، از توی اتاق اول بیرون زد و به سمت اتاق بزرگ تر رو به رو پا تند کرد
YOU ARE READING
GHOSTS OF WAR [Z.M,L.S]
Historical Fictionیک روز وقت دارین تا خوب و درست حسابی با خانواده هاتون خداحافظی کنید، یادتون باشه معلوم نیست کی به خونه بر میگردید و یا "اصلا برگشتی در کار باشه یا نه، اونجا جنگه!! ZIAMMAYN,❤💛LARRYSTYLINSON💙💚