9

267 53 69
                                    

به خط مقدم دشمن رسیده بودن و سر وصدای جنگ زیادی آروم بود

تنها صدا، صدای سوختن چوب، پچ پچ سرباز ها و جیر جیرک ها بود

ماشین های حمل سرباز های پاکستانی دور تر از اونها و زیر درخت ها بلند و انبوه مخفی شده و منتظر بودن تا آلفا محیط جلو اومده رو چک کنه و بهشون خبر بده وضعیت سفیده و میتونن به سمت جلو حرکت کنن

آلفا و بتا داخل خندق های کنده ی نه چندان عمیقی بودن
زین دوربین شکاری و از کمربند جنگیش بیرون کشید نفسشو حبس کرد و سعی کرد بدون دیده شدن سرش و نفله کردن خودش، موقعیت رو برسی کنه

بتا اما عرق کمی رو پیشونیش بود و اسلحه به دست اطراف رو می‌پاید تا کار رو برای آلفا راحت تر کنه،

کمی دورتر از اون ها سرباز های نازی با خیال آسوده قدم میزدن و میخندیدن

چادر های خاکی رنگ که اطراف اون مرز زده بودن همگی از آرامش کاذب پر بودن، آتیش های بزرگ و کوچک تنها روشنایی اون منطقه بود

بعضی ها دور آتش نشسته بود و اسلحه هاشون رو به شونه هاشون تکیه داده بودن

دوربینو به کنارش انداخت و نگاهش رو به صورت لیام دوخت
دستشو روی شونه ی لیام گذاشت اونو متوجه خودش کرد

_هی، من میرم جلو تر تو از همینجا منو پوشش بده

دستشو برداشت و توی موهای هم رنگ شبش کشید

لیام چشماشو گرد کرد و سعی کرد ترس کمی که توی بدنش به جریان افتاده بود روبا فشردن انگشت هاش به لوله ی بلند اسلحه کم کنه و با صدای معمولی گفت

_چییی!! ؟ دیونه...

دست زین روی دهنش پیچید و ادامه ی حرف هاش محو شد، نفس گرمش به دست ها و صورت متقابلش می‌خورد، فاصلشون با یک دیگر کمتر از یک کف دست بود..

زین توی چشم های قهوه ایش که گرد شده بود و از هیجان کمی دو دو میزد نگاه کرد، با زمزمه آرومی گفت :

_هیششش آروم حرف بزن احمق! صداتو میشنون

سرشو به بالا و پایین تکون داد و زین دستشو از روی لب های گوشتی اون برداشت و منتظر موند تا بتا حرفش رو بزنه

لیام دوباره چشم هاشو گرد کرد و با صدای آروم تری ادامه داد

_مگه دیونه شدی؟! میدونی چقدر خطرناکه تنهایی بری اونجا؟؟؟

زین اما بدون اهمیت به حرف های اون ماسک سیاه و مخصوص خودش رو روی صورتش کشید کلت مشکی رنگشو در آورد و توی دستش محکم کرد

همونطور که با حالت خمیده داشت از لیام دور میشد گفت :

_خطر؟! اسم اول من خطره،فقط منو پوشش بده

GHOSTS OF WAR [Z.M,L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora