دوان دوان خودشو به لویی رسوند که از بیکاری با تکه چوبی روی زمين اشکال نامفهومی میکشید، دو قدمی بدن لویی ایستاد و دست هاشو به زانوهاش زد و سعی میکرد نفس بکشه، اونقدر سریع دویده بود که هیچ اکسیژنی توی ریه هاش نمونده بود و صورتش به قرمزی میزد
لویی از جا پرید و صورت هری رو از نظر گذروند،حتما چیزی شده بود، ناراحتی توی اون صورت میرقصید
از جاش بلند شد و خواست قمقمه ی آب رو بهش بده که هری با دست رد کرد و همچنان سعی داشت نفس هاشو تنظیم کنه، بدون هیچ حرفی دست انداخت به دست لویی و سعی کرد اونو همراه خودش بکشه
_چی شده؟!
صدای داد لویی بود که سعی میکرد هم پای اون مرد ترسیده بدوعه، هری سرش رو به دورطرف تکون میداد و سعی میکرد بغض نکنه، فقط دستش رو محکم تر گرفت و سرعتشون رو سریع تر کرد
_با توام بهم بگو چه فاکی اتفاق افتاده
برای ثانیه ای چهره ی خونیه برادرش جلوی چشم هاش نقش بست و بعد این ترس بود که ثانیه به ثانیه توی قلبش رخنه میکرد و وادارش میکرد با بدن پر از لرزشش سریع تر بدوعه
حتما برادرش زخمی شده، آره حتما همین اتفاق افتاده، وگرنه چرا هری باید انقدر ترسیده و باشه و حرفی نزنه،
_زنده بمون، زنده بمون، خواهش میکنم
زیر لب زمزمه کرد و دستش رو از زیر دست اون مرد بیرون کشید و سرعتش رو به طرز باور نکردنی بیشتر کرد و خودش رو سمت چادرهای که توی دید رسش قرار میگرفت کشید
چادر و با عجله کنار زد و به لیام بی جون که توی بغل برادرش چشم هاشو بسته بود خیره شده، نفس عمیقی کشید و توی دلش خداروشکر کرد که کابوس های هرشبه اش امشب به حقیقت نپیوسته
وقتی برای تلف کردن نداشت، کوله ای که داخلش وسایل پزشکیشو حمل میکرد روی زمین انداخت،زیپشو باز کرد و یه باند سفید و تمیز رو به دست زین داد
_اینو جایگزین اون پارچه کن و محکم فشار بده، دستتو از روش برندار
زین سری تکون داد و باند رو جایگزین ماسکش کرد و اونو روی گردن لیام فشار داد، عرق سرد روی پیشونی بتا رو با دست دیگرش پاک کرد و چشم هاش توی اون صورت غربی که به طرز باور نکردنی معصوم شده بود چرخوند
_اونجوری همونجا واینستا استایلز ،بیا این فاکی هارو بده به من
نظر هری ترسیده و بهت زده رو به خودش جلب کرد و ازش خواست تا کمکیارش باشه، هری مشغول چیدن پنس و الکل و نخ و سوزن روی یه پارچه ی تمیز شد، لویی دنبال چیزی میگشت و با دیدنش چشماش برق زد
این خوب بود که اون نازی های لعنتی چای داشتند، مقدار کمِ چای خشک رو برداشت و جلوی لیام زانو زد، متکای داخل چادر رو برداشت و به زین اشاره زد تا بلند شه
VOCÊ ESTÁ LENDO
GHOSTS OF WAR [Z.M,L.S]
Ficção Históricaیک روز وقت دارین تا خوب و درست حسابی با خانواده هاتون خداحافظی کنید، یادتون باشه معلوم نیست کی به خونه بر میگردید و یا "اصلا برگشتی در کار باشه یا نه، اونجا جنگه!! ZIAMMAYN,❤💛LARRYSTYLINSON💙💚