6

242 52 41
                                    

صدای وحشتناک و مهیب تیر اندازی توی فضای بسته باعث میشه از خواب بپره و قلبش رو هزار بزنه

پیشونیش عرق کرده و چشماش از هیجان وارد شده بهش دو دو میزنه

دستشو روی سینش میزاره و همین هنگام چشمش به زینی میوفته که بیداره و خیلی ریلکس داره مشت آبی به صورتش میزنه

لی:چه خبره شده؟

زین ریلکس تر از قبل آب و میبنده دستاشو به پشت رونش میکشه و روشو به سمتش برمیگردونه خیلی آروم پلک میزنه

_خبری نیست! این زنگ بیدار باشه ماست

اگه میخوای اینجوری سکته نکنی و کج نشی باس بهش عادت کنی مرد، یا مثل من عادت کنی قبل  از  این شته تخمی بیدار شی

"اوه" کوچیکی از لبش خارج میشه

سر بدون موشو به معنی متوجه شدن، تکون میده.

لیام حالا متوجه شده، درسته!! دقيقا هیچ چیز این جهنم لعنتی شبیه پایگاه اموزشیشون نیست،اونجا  فقط بچه بازیِ محض بوده.

کف دستاشو رو تخت میزاره از بالای اون تخت دو طبقه پایین میپره، این نمای خوبی از عضلات کشیده و سفتش رو در اختیار پسر روبه روش میزاره

از کنار هم اتاقیش میگذره

توی دستشویی میره، چندتا مشت آب به صورتش میزنه و مسواکی که کارن تأکید کرده بود حتما با خودش ببره و بدون خمیر روی دندوناش میکشه
بعد از اینکه خودشو خالی کرد بیرون میاد و با جای اتاق خالی روبه رو میشه، زین رفته!

عالی شد! قراره گشنه بمونی لیام پین
حالا از کجا غذاخوری اینجا رو پیدا کنه؟

کت اور نظامیشو میپوشه، استیناشو تا ساعد تا میکنه، خم میشه و بند پوتین هاشو محکم میکنه

از در اتاق استراحت‌شون بیرون میره
و با یه راه روی خلوت مواجه میشه

انگار همه رفتن، دور تا دور اون راه روی بزرگ رو چشم میچرخونه  و تنها یه پسر سفید پوست و لاغر اندام از آخر سالن به چشمش میخوره  و این فرصت و قیمت میشمره

لی:هی پسر
اون سرباز سرش و پایین انداخته و داره تند قدم بر میداره، صدای لیامو نمیشنوه،انگار توی این دنیا نیست،

صداشو کمی رساتر میکنه و حرفشو تکرار میکنه،

لی:هی پسر باتوام
سرباز با شنیدن صدای بلند لیام به خودشم میاد و چشمشو روی صورت لیام نگه میداره،کمی زمان میبره تا متوجه بشه این همون فرمانده ی انتقالی به اینجاست
دستشو کنار گوشش میبره و پاشو محکم به زمین میکوبه

لیام نزدیکش میشه و آزاد باش میده
لی:لازم نیست تو این راه روها و محل استراحت احترام بزاری مرد!

GHOSTS OF WAR [Z.M,L.S]Where stories live. Discover now