تهیونگ از روی پل رد شد و به رودخانه نگاه کرد: چرا هیچ ماهی اینجا نیست اخه...ااه حتما باید برگردم به شهر
با چهره ای عبوس تصمیم گرفت که به شهر برگرده... وسط های راه بود که دید چند سوارکار به این سمت میان وکمی که نزدیک تر شدند، تهیونگ توانست تشخیص بده که اونها محافظین قصر هستن...
محافظین ایستادن و از اسب پیاده شدن: سرورم...ما همه جا رو دنبال شما گشتیم
تهیونگ ابرویی بالا انداخت. اون از دیشب تا به الان که نزدیکای ظهر بود، خارج از قصر بود اما اینکه چیز جدیدی نبود...
چرا چند محافظ به دنبالش اومده بودن؟
اخمی کرد:چه خبر شده؟
سرباز تعظیم کوتاهی کرد: سرورم...پدرتون ،عالیجناب، دستور دادن که شما هرچه زودتر به قصر برگردید...
اخم ته غلیظ تر شد: چرا؟...مگه اتفاقی افتاده؟...من الان به شکار نیاز دارم ، نمیتونم به قصر برگردم...
سرباز با تاکید گفت: این دستور عالیجنابه. سرورم...ایشون گفتن هرچه زودتر برای استقبال از تاجر جئون به قصر برگردید.
تهیونگ شوکه شد. سونمی برگشته بود؟ یک ماه به این سرعت گذشته بود؟نه امکان نداشت: چرا اینقدر زود برگشتن؟
سرباز تعظیمی کرد و کنار رفت تا ته اسب سلطنتی که همراه خودشون اورده بودن رو ببینه:فکر میکنم به مشکلی بر خوردن سرورم
تهیونگ نگران بود.اما نه نگران سونمی، بلکه نگران پسری بود که قول داده بود برگرده پیشش. بی میل سوار اسب شد و راه افتاد. با ناراحتی به پشت سرش نگاه کرد. هنوز میتونست برج سنگی قلعه رو ببینه...
ته وارد قصر شد و یک راست به سمت تالار اصلی رفت. اونجا توانست جئون سان و همینطور پدرش رو ببینه. در صورت آن دو نفر ناراحتی موج میزد.
ته جلو رفت: پدر...مستر جئون...چه اتفاقی افتاده؟
کیم ته هان لبخند مثلا غمگینی زد:پسرم تو برگشتی...کشتی اقای جئون غرق شده...اونها تونستن خدمه و یه سری از وسایل رو نجات بدن اما متاسفانه ضرر بزرگی بهشون وارد شده...
جئون سان ااه کلافه و خسته ای کشید:شاهزاده...دخترم از این اتفاق خیلی ترسیده...از شما میخوام که پیش اون باشید
و بعد هر دو مرد از تهیونگ دور شدند تا درباره ضرر اقای جئون با هم حرف بزنن...
تهیونگ به دنبال ندیمه راه میرفت تا به اتاقی که سونمی در آن اقامت داشت برسه. با اینکه این خبر رو شنید اما هنوز هم نگران سونمی نبود... بلکه ذهن و قلبش در جایی در اعماق جنگل، درون یک قلعه سنگی مونده بود...
وارد اتاق شد و دختر رو دیدکه نشسته بود پشت میز و در حال شانه کردن موهاش بود. لباس سفید و بلندی به تن داشت و موهای مشکی اش هم به زیبایی اطرافش ریخته بودند ...
همیشه وقتی این صحنه رو از اون دختر میدید، هرچند بی میل اما جلو میرفت و اون رو به اغوش میکشید یا لب هاش رو مهمان یک بوسه میکرد اما الان به هیچ وجه دلش نمیخواست به اون دختر نزدیک بشه...
دلیلش رو نمیدونست. سونمی به اینه نگاه کرد و با دیدن تهیونگ که جلوی در ورودی اتاق ایستاده بود، با خوشحالی بلند شد و به طرفش رفت: ته ته...دلم خیلی برات تنگ شده بود
و خودش رو به اغوش پسر انداخت. تهیونگ بی حس دست هاش رو دور کمر دختر انداخت. نمیدونست چرا اما دلش میخواست الان بجای سونمی شخص دیگه ای میان بازو هاش بود...
شاید پسری به اسم جونگ کوک...
تهیونگ سرش رو به دو طرف تکان داد و لبخندی روی لب هاش نشاند: حالت خوبه...عزیزم؟
سونمی با خوشحالی جواب داد:من حالم خوبه...تو چی؟
تهیونگ حرف های جئون سان رو به یاد اورد. ترس؟ این دختر واقعا ترسیده بود؟
ته به ارومی جواب داد:خوبم...متاسفم برای اتفاقی که براتون افتاد..
سونمی با بی خیالی شانه ای به بالا انداخت: مشکلی نیست ته...من سالمم پس همه چی خوبه...
تهیونگ تعجب کرد. وقتی به جئون سان با آن شانه های خمیده و غمی که از غرق شدن کشتی روی صورتش چیره شده بود، فکر میکرد و با این رفتار بی خیالانه ی دختر مقایسه میکرد، واقعا دلش به حال آن مرد می سوخت...
از دختر فاصله گرفت و این کارش باعث تعجب سونمی شد. دختر اخمی کرد: تو...چت شده تهیونگ؟
تهیونگ لبخند زوری روی لب هاش نشاند :فقط یکم خستم سونمیا... بهتره توهم استراحت کنی
سونمی لبخندی زد: چرا نمیمونی همینجا تا درکنار همدیگه استراحت کنیم؟
بعد بدون فرصت دادن به تهیونگ، دستش رو گرفت و به سمت تخت چوبی و فاخری که پشت پرده های نازک و حریر مانند سفید رنگی، مخفی شده بود کشاند.
تهیونگ بی میل روی تخت دراز کشید و دختر خودش را در اغوش ته جا کرد. ته خیره به سقف طراحی شده، آرام و ساکت مانده بود. فکرش هنوز درگیر پسری بود که به او قول بازگشت داده بود .
یعنی کوک الان داره چیکار میکنه؟
خیره به بیرون از پنجره ، به اون پسر تنها فکر میکرد تا اینکه بالاخره به خواب رفت...
!! !!!!
جونگ کوک روی تپه ی نزدیک رود نشسته بود. لباس ساده آبی رنگی به تن داشت که با شلوار سفیدش، زیباییش رو در زیر نور مهتاب، چند برابر میکرد.
کوک با حس کردن اینکه شخصی پشت سرش ایستاده،با ذوق بلند شد و به اون سمت برگشت: ته ته..
اما با دیدن مرد سیاه پوشی لبخندش از بین رفت و موجی از ترس در چشم هاش پیدا شد...
قدمی به عقب گذاشت: تو...کی هس...
اما هنوز جملش کامل نشده بود که با ضربه ای که به پشت سرش خورد، چشم هاش سیاهی رفت و بر زمین افتاد...
آب سردی به صورتش پاشیده شد و جونگ کوک شوکه چشم هاش رو باز کرد و به نفس نفس افتاد. وقتی گردنش رو تکان داد تا اطرافش رو نگاه کنه ، درد شدیدی در بدنش و سرش پیچید و اخ ارومی از بین لب هاش خارج شد.
سعی کرد بدون تکان دادن سرش اطرافش رو نگاه کنه و با دیدن شخصی که روی صندلی روبه روش نشسته بود شوکه شد: عا...عالیجناب...
جونگ کوک دست هاش رو تکان داد اما متوجه شد دست هاش به صندلی بسته شدن...
الان فهمید!...تمام اتفاقات اون روز رو کنار هم گذاشت...
تا صبح رو با ته گذرونده بود و بعد از اون کیم ته هان ، تهیونگ رو به یک شهر مرزی برای بازرسی فرستاده بود یعنی تهیونگ رو از جونگ کوک دور کرده بود...
بعد درست عصر بود که خواهرش نامه ای به دستش داد و گفت که اون رو از تهیونگ گرفته... خواهرش که به کوک کلک نمیزد،میزد؟
بعد از اون هم طبق چیزی که تو نامه نوشته شده بود، به تپه همیشگی رفته بود و حالا هم...در اینجا گیر افتاده بود...
کیم ته هان که چهره متفکر کوک رو دید، تکخندی زد و بلند شد. رفت و جلوی کوک ایستاد. با نفرت به پسر شانزده ساله نگاه کرد و لحظه بعد گونه کوک از ضربه کیم، قرمز شده بود.
کوک با چشم های قرمز شده به مرد نگاه کرد و همین باعث شد تا سیلی دیگری نصیب گونه دیگرش بشه.
کیم ته هان با نفرت شروع به حرف زدن کرد: بهت اخطار دادم اما تو چیکار کردی؟...مثل یه هرزه رفتی زیر پسر منننن؟؟؟...فکر کردید نمیفهمم؟؟اینقدر احمقم؟؟ درسی به هردوتون میدم که هیچوقت فراموشش نکنید...
لحظه بعد عقب رفت و دوباره روی صندلی نشست. با اشاره سرش دو مرد هیکلی آمدند و دست های کوک رو باز کردن. کوک با حرکت سریعی ضربه ای به صورت یکی از اونها زد و تا خواست با دیگری در بیوفته، شخص سومی وارد شد و با گلد محکمی پسر شانزده ساله رو پخش زمین کرد. کوک سینه اش رو مالش داد و اخمی بین ابرو هاش نشست:لعنتی...
خواست بلند بشهه اما دیدن کسی که وارد اون اتاقک چوبی شد، شوکه شده سرجاش نشست: نو...نونا...
سونمی کلاه شنل مشکی رنگش رو از سرش برداشت و رو به امپراطور، تعظیم کوتاهی کرد. کیم ته هان با پوزخند به جونگ کوک شوکه شده نیم نگاهی انداخت: ضربه بدی بهت خورد نه؟...چه حسی داری؟ حسی مثل فشرده شدن قلبت؟...(عصبانی و بلند فریاد زد)...منم وقتی پسرم تو روم ایستاد و گفت عاشق یه پسر شده اونم یه پسر امگا، همین حس رو داااشتممم...
جونگ کوک فقط خیره به خواهرش بود و به حرف مرد نوجهی نکرد. قطره اشکی روی گونه اش افتاد: نونا؟...این خودتی؟...(تلخندی زد)...من برادرتم...برادر کوچک ترتتت...چطور تونستی...چطورررر....ااخ
میان حرفش ضربه ای به شکمش خورد که باعث شد جونگ کوک برای لحظه ای نتونه نفس بکشه...
تمام این مدت، سونمی در سکوت به ضربه هایی که به برادرش میخورد نگاه میکرد. آروم به جلو رفت و جلوی جسم زخمی کوک روی زانو نشیت: اره کوک...این منم...سونمی نونایی که خیلی دوستش داری...اما یه چیزی رو میدونی...من چیزی که متعلق به من باشه رو بدست میارم... هر طور که باشه...حتی اگر به قیمت گرفتن جون برادرم باشه...
دختر گفت و پوزخند بدجنسی روی لب هاش نشست. چاقوی دسته قرمزی رو از استین بلندش بیرون آورد و زیر گلوی کوک گذاشت: خداحافظ...داداش کوچولو
!!!!!!!!
تهیونگ با وحشت از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد. تو اتاق سونمی بود و دختر در کنارش خوابیده بود...
بلند شد و روی تخت نشست.دانه های عرق روی پیشانیش رو با آستینش پاک کرد:این چه خوابی بود...ااه
از پنجره به بیرون نگاه کرد. هوا کاملا تاریک بود و تهیونگ نمیدونست چه مدته که خوابیده...از ظهر؟ یا بعدازظهر؟
وقتی چشمش به ماه افتاد، یک کلمه در ذهنش درخشید. جونگ کوک.
ته با عجله بلند و از اتاق خارج شد. با تمام سرعتش میدوید تا هرچه زودتر به اسطبل سلطنتی برسه...
بعداز برداشتن یک اسب، به سمت جنگل مه آلود حرکت کرد...
YOU ARE READING
𝑷𝒖𝒓𝒑𝒍𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 S1 .[Completed]
Fantasyماه ارغوانی| purple moon Genre : Romance | Smut | Omegaverse | Fantasy | Cap :Vkook | Up: Unknown | Author: Amador | +رنگ ها... رنگ ها چه حسی به شما میدن؟ +داستان در یک سرزمین خیالی، در یک دنیای خیالی اتفاق می افته... +سرزمینی که فرهنگ و قوانین خود...