خاکستر
میخواست به خودش ثابت کنه که این حرف ها درمورد اون جونگ کوکی نیست که میشناسه...
میخواست به خودش ثابت کنه که کسی رو فراموش نکرده... که عاشق نبوده...
اما تصویر های مبهمی جلوی چشم هاش در گردش بود و صداهای ناواضحی گوش هاش رو پر کرده بود...
دستش رو به دیوار گرفت و بدون توجه به درد سرش و تیر کشیدن قلبش بلند شد...
با اخم به سمت اتاق سونمی رفت اما خدمتکار زنی که اونجا بود متوقفش کرد: سرورم...بانو در قصر حضور ندارن!...
گیج تر از این بود که به نبود اون دختر اهمیت بده، پس بدون گفتن چیزی راهش رو کج کرد و به سمت اتاق شخصی پدرش رفت...
محافظین اونجا به احترامش تعظیم کردن و فرمانده جلو امد: عالیجناب...چه کاری از دستم بر میاد؟
تهیونگ با لحن سردی حرف میزد: پدرم کجاست؟
تنش لرزید. پدر؟ اسم اون مرد میتوانست پدر باشه؟
فرمانده که تا به حال این روی شاهزاده اش رو ندیده بود، دست پاچه تعظیم دیگه ای کرد: سرورم...عالیجناب در جلسه با درباریان حضور دارن...
تهیونگ جلو تر رفت و خودش در اتاق رو باز کرد: اینجا منتظرش میمونم...کسی مزاحم نشه
سربازان همه تعظیم کردن و تهیونگ در اتاق رو بست...
چشم هاش تمام اتاق رو رصد میکرد... جایی که درون اون با پدرش میخندید و بازی میکرد در بچگی...
جایی که همراه با پدرش مطالعه میکرد و درباره آداب قصر می آموخت...
چشمش روی یک نقطه از اتاق ثابت شد. حالا به یاد آورد...
این اتاق در کنار تمام خاطرات خوبش، جایی بود که در اون به پدرش اعتراف کرد که عاشق شده و به جای لبخند پدرش، سیلی نصیبش شده بود...
(ولی من دوسش دارم پدر... چرا فقط پسرتون رو درک نمیکنید؟ چرا فقط مثل بقیه برای خوشبخت شدنم دعا نمی کنیدددد؟
با سیلی دیگری که به صورتش خورد، با پوزخند غمگینی روی لب هاش نشست.
مرد با عصبانیت نفس میکشید و خیره به پسرش بود: تو ولیعهد و شاهزاده این کشوری... چطور تونستی عاشق یه پسر بشی... اونم یه پسر امگا....تو باید با دختر جئون ازدواج کنی نه پسرش...فهمیدی کیم تهیونگ؟...
به پشت برگشت تا چهره شکسته و غمگین پسرش رو نبینه: ازش دور شو تهیونگ... میدونم چند شب پیش چیکار کردید اما فراموشش کن...اون پسر بدرد تو نمیخوره...
تهیونگ نفس عمیقی کشید: نمیتونم...اون تنها چیزیه که تو این دنیا میخوامش پدر...
کیم ته هان با عصبانیت به سمتش برگشت: ازش دور شو کیم تهیونگ...اگر ذره ای برات ارزش داره ازش دور شو...
اما تهیونگ بدون گوش دادن به حرف های پدرش، اونجا رو ترک کرده بود...)
جلو تر رفت.حالا با هرقدم بجای خاطرات خوب، حس های دردناکش رو به یاد می اورد...
(پدر...خواهش میکنم بهم بگو کجاست...بزار فقط یکبار دیگه ببینمش...
کیم ته هان خیلی سرد ایستاده بود و کیم تهیونگ، ولیعهد سرزمینش جلوش زانو زده و التماس میکرد...
صدای سرد پدرش، تنش رو لرزوند: بهت گفتم...ازش دور شو...باید ازش دور میشدی تا سالم بمونه...
تهیونگ خشک شد. به ردای بلند و سلطنتی پدرش چنگ زد: بگو...بگو که سالمه و حالش خوبه...بگو بلایی سرش نیاوردی...بهم بگو لنتی
کیم ته هان صورت شکسته و چشم های سرخ شده پسرش رو از نظر گذروند: این ها مهم نیست عزیزم...تو قراره اونو فراموش کنی...
لحظه بعد تهیونگ بوی تند و زننده ای رو احساس کرد.سرش گیج میرفت و بدنش سست شده بود...
با درد گرفتن سرش به کنار افتاد. خاطراتش هر لحظه براش مبهم تر میشد و در آخر با دیدن خنده کوک، به کلی پاک شد...
اشک از چشم های بسته شدش چکید و کف اتاق افتاد...
قبل از بی هوشی فقط یک کلمه زمزمه کرد: کوک...)
با یاداوری اون روز سرش دوباره تیر کشید. دستش رو به کتاب خانه بزرگ درون اتاق گرفت تا تعادلش رو حفظ کنه اما با کنار رفتن کتاب خانه به درون اتاق دیگری افتاد.
چشم هاش رو چند بار باز و بسته کرد تا تار دیدنش از بین بره و بعد به اون مکان جدید نگاه کرد...
چرا هیچوقت دقت نکرده بود؟
بلند شد. اونجا هم پر از کتاب بود و بوی خاک نم خورده میداد. کتاب های اینجا جلد های قدیمی تری داشتند.
جلو رفت. فکر نمیکرد چنین اتاق بزرگی پشت کتاب خانه پدرش وجود داشته باشه...
نگاهش به میز قرمز رنگی افتاد که در گوشه ترین قسمت اتاق قرار داشت و در کنار اون در ورود به اتاق دیگری بود.! جلو تر رفت و پارچه قرمز رنگ روی میز رو کشید.
چیزی که میدید رو باور نمیکرد...
با کشیدن پارچه یک گوی آبی رنگ و طراحی شده با فلز، در هوا معلق شد..
ته قدیمی به عقب برداشت.اون گوی رو میشناخت. عکسش رو در کتاب ها دیده بود و اسمش... اسمش رو هم شنیده بود
(این گوی واقعا وجود داره؟
کوک با نگاه غمگینی جواب داد: اره...وجود داره...گوی خاطرات حقیقت داره... بعضیا هم بهش میگن...گوی سیاه...)
تهیونگ جلو رفت: گوی خاطرات...تو خاطرات منو دزدیدی...
به یک قدمی گوی آبی و معلق رسیده بود که با صدایی ایستاد: تهیونگ...تو اینجا چیکار میکنی...
صدای پدرش بود. به سمت اون مرد برگشت. چهره پادشاه، ترسیده و نگران بود. تهیونگ پوزخندی زد: ترسیدی؟...از چی؟...از اینکه بقیه راز کثیفتو بفهمن یا اینکه پسرتو از دست بدی؟... شایدم بخاطر پادشاهیت نگرانی...
مرد جلوتر امد: تهیونگ...عزیزم...من برات توضیح میدم...از اون گوی دور شو... همه این کارا بخاطر خودته...
تهیونگ عصبی خندید: اینکه حافظه من و کل مردمو پاک کردی، بخاطر من بوده اره؟...اینکه از کسی که دوستش داشتم جدام کردی هم بخاطر من بود؟...یه پسر شونزده ساله رو ده سال زجر دادی بخاطر من بود عالیجناب؟
تهیونگ با اخم به گوی نگاه کرد و با پوزخند گوی رو در دست گرفت: خودت رو گول نزن مرد...تو فقط نگران سلطنتت بودی و هستی... متاسفم اما قراره تلاشت رو نابود کنم...
کیم ته هان با ترس قدمی به جلو گذاشت: تهیونگ...پسرم...اونو بزار زمین...تو که نمیخوای باعث مرگ پدرت بشی...
ته با تلخندی به مرد نگاه کرد. خاطرات خوبشون جلوی چشم هاش رژه میرفت اما چیزی از نفرتی که از مرد در قلبش شکل گرفته بود، کم نمیکرد...
لبخند غمگینی زد: وقتی که روح پسرت رو کشتی چه حسی داشتی؟...منم میخوام تجربش کنم...مثل تو
رنگ مرد پریده بود. در ازای طلسمی که روی قلعه کار گذاشته بود، روحش رو داده بود...
حالا به فکر افتاده بود...
ارزشش رو داشت؟
ته هان: بزار منطقی حلش کنیم پسرم...
تهیونگ خندید. آنقدر بلند که باعث تعجب مرد شد.اما بعد به یکباره خاموش شد و در سکوت با چشم های برزخی به مرد خیره شد: تو...با من منطقی برخورد کردی؟...
به آرومی گفت و بعد گوی رو بالا گرفت: باشه... منم مثل تو!... منطقی رفتار میکنم پدر...
با تمام قدرتش، گوی رو در جهت مخالفش پرت کرد. صدای شکستن و خرد شدن گوی، در گوش کیم ته هان پیچید. مثل ناقوس مرگ بود...
مرد ترسیده عقب عقب میرفت و دستش رو روی قلب دردناکش گذاشته بود...
اما بعد با دیدن دستش، شوکه شد. صدای خودش در ذهنش پیچید(تک و تنها در این قلعه میمونی ، میپوسی و پودر میشی...)
پودر!!؟ کسی که داشت پودر میشد خودش بود ...
با چشم های ترسیده و غمگین به پسرش نگاه کرد. صدایی از گلوش خارج نمیشد و و درد در تمام تنش میپیچید... در آخر تنها مقداری خاکستر سیاه رنگ ازش به جای مانده بود...
تهیونگ تمام مدت یا بی حسی به پدرش نگاه میکرد...
غمگین بود؟نه. تنها متاسف بود...
اون مرد میتوانست زندگی بهتری داشته باشه...
سرش بخاطر هجوم خاطراتش درد گرفته بود و الان فقط یک چیز میخواست...
آغوش جونگ کوکش...🙃💜
YOU ARE READING
𝑷𝒖𝒓𝒑𝒍𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 S1 .[Completed]
Fantasyماه ارغوانی| purple moon Genre : Romance | Smut | Omegaverse | Fantasy | Cap :Vkook | Up: Unknown | Author: Amador | +رنگ ها... رنگ ها چه حسی به شما میدن؟ +داستان در یک سرزمین خیالی، در یک دنیای خیالی اتفاق می افته... +سرزمینی که فرهنگ و قوانین خود...