اون دختر...به من تعلق نداره...
با اینکه چهره مرد پوشیده شده بود اما اون رو به خوبی میشناخت: چیشده که صاحبت سگاشو ول کرده اینجا...
مرد در سکوت شمشیرش رو بلند کرد و به سمت کوک حمله ور شد. کوک به عقب خم شد و شمشیر از بالای سرش عبور کرد. مرد سیاه پوش بدون فرصت دادن به کوک، دوباره حمله کرد اما کوک سریعتر از اون با چوب محکمی که کنار چاه آب افتاده بود،به سر اون ضربه زد.
مرد گیج شده دستش رو روی سرش گذاشت و بی هدف شمشیرش رو تکان میداد. کوک از این فرصت استفاده کرد با ضربه ای که به تخت سینه و دست مرد وارد کرد، توانست شمشیر رو از اون بگیره...
فرد سیاه پوش که شمشیرش رو از دست داده بود، با خشم به سمت کوک هجوم برد اما با حرکت بعدی کوک تنها درد بود که در بدن فرد میپیچید. جونگ کوک شمشیر رو در قلب مرد فرو کرده بود و شاهد افتادن اون روی زمین بود. شمشیر رو بیرون کشید و به گوشه ای پرت کرد...
ترسیده بود... مدت ها از آخرین باری که شمشیر بدست گرفته بود میگذشت و میتوانست بگه اون اولین آدمی بود که کوک در زندگیش کشته بود...
هیچوقت دلش نمیخواست به کسی آسیب برسونه اما همه به اون آسیب رسوندن...
با نفس نفس و خیره به جنازه مرد، به دیواره چاه تکیه داد: من ...من یه نفرو کشتم...
چشم هاش رو بست و سعی کرد خودش رو آروم کنه. صدای شمشیر از اون سمت دیوار قطع شده بود.
چند دقیقه بعد تهیونگ با سرعت به طرف کوک اومد: کوک...خوبی؟
جونگ کوک چشم هاش رو باز کرد و سعی میکرد نگاهش به سمت جسد کشیده نشه...
به تهیونگ نگاه کرد و تمام صورتش رو از نظر گذروند. به جز چند قطره خون ،چیزی روی صورتش نبود... نگاهش پایین آمد و روی بازوی ته خشک شد. نگران جلو رفت:تو...زخمی شدی..
تهیونگ نگاهی به زخم نسبتا سطحی روی بازوش انداخت: چیز مهمی نیست...من این جنازه رو کنار اون دو نفر دیگه میزارم کوک...تو برو داخل قلعه باشه؟
کوک همینطور که به زخم ته خیره بود، سرش رو تکان داد و بدون نگاه کردن به جنازه، به داخل قلعه رفت.
ته که از نبود کوک مطمئن شد، با کشیدن جنازه اون رو به بیرون برد. اون چند نفر براش آشنا بودن... سعی کرد به یاد بیاره که اون هارو کجا دیده. جسد هر سه نفر رو به سمت رودخانه هدایت کرد و اون هارو به آب انداخت. بعد به قلعه برگشت...
کوک لبه پنجره نشسته بود و مثل همیشه به ماه نگاه میکرد. آنقدر غرق افکارش شده بود که متوجه حضور تهیونگ نشد. ته به خودش جرعت داد و جلو رفت، دست هاش رو دور بدن کوک پیچید و پسر رو بغل کرد. سرش رو روی شونه کوک گذاشت: خوبی؟...میدونی اونا کی بودن؟
کوک چشم هایش را بست و کمی در همون حالت ماند،بعد از بغل ته بیرون اومد: دستت زخم شده...من یکم گیاه دارم. بیا بشین رو تخت...
ته که دید جونگ کوک از جواب دادن طفره میره، به حرفش گوش داد و لبه تخت نشست. دکمه های لباس سفید رنگش رو باز کرد و درش آورد تا کوک بتونه زخمش رو پانسمان کنه. جونگ کوک نگاهش رو از بدن ته گرفت و خودش رو با گیاهان مشغول کرد. پارچه ای رو در اب گرم کنارش،خیس کرد و روی زخم کشید. تهیونگ از سوزش زخمش اخمی کرد و به حرکات کوک خیره شد.
کوک با ظرافت و به آرومی زخم رو تمیز میکرد. بعد مقداری از گیاه له شده رو برداشت و روی زخم گذاشت: تو گرگینه ای پس زخمت تا چند ساعت دیگه کامل محو میشه... این گیاه باعث میشه تا اون زمان عفونت نکنه...
کوک پارچه سفیدرنگی رو دور زخم پیچید و گره زد. بعد هم ظرف آب و دارو را گوشه اتاق گذاشت.
هردو در سکوت روی تخت نشسته بودند...
کوک سعی میکرد به بدن برهنه ته نگاه نکنه اما زیاد تو این کار موفق نبود... تهیونگ به سمت کوک برگشت: بهم بگو... میدونی اونا کی بودن؟
جونگ کوک به چشم های ته خیره شد. نمیتونست به اون چشم ها دروغ بگه اما نمیتونست هم راستش رو بگه...
به آرومی حرف زد: افراد کسی بودن که من رو طلسم کرده...
ته اخمی کرد: اون کیه که طلسمت کرده...
جونگ کوک سرش رو پایین انداخت و با انگشت هاش بازی کرد: نمیتونم بهت بگم...
ته عصبی چشم هاش رو بست: چرا نمیتونی؟... من یه غریبه به حساب میام؟
جونگ کوک با چشم های قرمز به ته نگاه کرد. هم داشت عصبی میشد هم بخاطر وضعیتی که درش گیر کرده بود بغضی در گلوش ریشه کرده بود و هرلحظه بزرگ تر میشد: نمیتونم بهت بگم... چرا میخوای بدونی؟ دونستن تو فرقی به حال من نمیکنه و بدتر باری میشه روی دوشم...سوال پرسیدن رو تموم کن کیم تهیونگ
کوک با لحن و صدای نسبتا بلندی گفت و با چشم های قرمز شده اش به ته خیره بود.
تهیونگ با اخم به پسر عصبانی نگاه میکرد. بدون هیچ فکری جلو رفت و صورت کوک رو قاب گرفت. با کج کردن سرش لب هاشون رو به هم رساند و بوسه خشنی رو آغاز کرد. به کوک شوکه شده فرصت انجام هیچ کاری رو نداد و تمام خشم و دلتنگی هاش رو روی اون دو تکه گوشت که از نظرش خیلی شیرین بودن، خالی کرد.
و اما کوک، شوکه شده بود. طعم اون لب هارو بعد از ده سال دوباره میچشید و حرکتشون رو روی لب هاش حس میکرد. اشک کوچکی از چشم هاش روی گونه هاش افتاد و سعی کرد با بستن چشم هاش از اون بوسه خشن لذت ببره... کی میدونست چقدر دلتنگ این لب ها بوده؟
ته لب های کوک رو می بوسید و می بوسید. آنقدر ادامه داد که مزه گس خون رو حس کرد. آروم عقب کشید که بوسشون با صدا قطع شد. پیشونی هاشون رو به همدیگه تکیه داد و به لب های کوک که قرمز تر از قبل بودن نگاه میکرد: باید بهم بگی...باید با من به بیرون از این قلعه بیای...
سرش رو عقب تر برد و خیسی روی گونه کوک رو پاک کرد: به من نگاه کن کوک...نمیدونم از کی و از کجا حس مالکیت شدید دارم روی تو... انگار که مال منی...امگای منی...
کوک به آرومی عقب کشید: هنوزم نمیتونم بهت بگم...درضمن...تو نامزد داری کیم تهیونگ...
ته عقب کشید. نگاهش رو از کوک گرفت و لباس سفید رنگش رو پوشید. بلند شد و ایستاد .با اخم نقش بسته بین ابرو هاش به سمت در حرکت کرد: اون...اون دختر به من تعلق نداره...اون نامزد من نیست...دیگه نیست چون من نمیخوام...
رفت و کوک رو تنها گذاشت..
کوک لبخند نصفه نیمه ای زد: درست مثل قبل... تو راتش عصبی میشه...
از پنجره به رفتن ته نگاه کرد. بهتر بود که پسر بزرگ تر رو تنها میگذاشت...
لب های کوک با یادآوری بوسه ی خشنی که داشتن به سمت بالا رفت اما با فکر به آینده ای که معلوم نبود، رو به پایین خم شدن: هیچکس نمیدونه...بدن من تا کی دوام میاره کیم تهیونگ...چرا دوباره عاشق شدیم؟...چرا بهت دل بستم ته؟...پدرت حتما فهمیده...فکر کنم داریم به آخرای باهم بودنمون میرسیم...
با لبخند غمگینش روی تخت دراز کشید و سعی کرد راه حلی پیدا کنه تا تهیونگ رو کاملا از اینجا دور کنه...😭😭💜
YOU ARE READING
𝑷𝒖𝒓𝒑𝒍𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 S1 .[Completed]
Fantasyماه ارغوانی| purple moon Genre : Romance | Smut | Omegaverse | Fantasy | Cap :Vkook | Up: Unknown | Author: Amador | +رنگ ها... رنگ ها چه حسی به شما میدن؟ +داستان در یک سرزمین خیالی، در یک دنیای خیالی اتفاق می افته... +سرزمینی که فرهنگ و قوانین خود...