part 11

3.7K 607 61
                                    

خواهر خوب!!

پایان فلش بک

جونگ کوک با بدنی عرق کرده از خواب پرید. خوابی که هم شیرین و هم تلخ بود...
لبخند غمگینی از یادآوری اولین و آخرین رابطه اش با تهیونگ، روی لب هاش شکل گرفت...
هنوز میتوانست شیرینی اون شب رو به یاد بیاره اما دیدن کیم ته هان و خواهرش و یاداوری اتفاقاتی که افتاده بود و دوباره دیدنشون و حس کردنشون در خواب ، تمام حس خوبش رو از بین میبرد...
چند نفس عمیق کشید.قلبش سنگین شده بود...
چرا باید این اتفاق می افتاد؟ چرا اون باید قربانی خودخواهی چند نفر میشد...؟
نفسش رو با بی میلی بیرون داد و بعد از پاک کردن داته های عرق روی پیشانیش،بلند شد.
هوا گرگ و میش بود. نه کاملا تاریک و نه کاملا روشن... و این تشخیص زمان رو برای جونگ کوک کمی سخت میکرد.
با خودش فکر کرد. چه کاری برای انجام دادن داشت؟ هیچی...
حتی دیگه کتابی هم باقی نمانده بود، که نخوانده باشد...
لبخند ارومی زد: اینا...همشون نشونن...زمانش رسیده؟!
اون روز، پسر تنها فقط نشست و با لبخند به آسمان خیره شد. نه به چیزی فکر کرد و نه کاری انجام داد...
----------------------_-----------------

صبر کیم تهیونگ رو به لبریز شدن بود. نمیتوانست بیشتر از این دختری که به بهانه دلتنگی، پسر را در آغوش گرفته بود،تحمل کند...
با لبخندی زورکی دختر رو از خودش جدا کرد: من حالم خوبه سونمی...میشه بزاری برم تو اتاق؟
دختر با بی میلی و ناراحتی از ته جدا شد: چرا از من دوری میکنی کیم تهیونگ...
تهیونگ عصبی چشم هاش رو به هم فشرد. نمیتوانست اون دختر رو تحمل کنه...
از وقتی که خواب های آشفته درباره جونگ کوک میدید، نمیتونست دیگه حتی چند دقیقه دختر رو تحمل کنه...
اون دختر به همراه فرد ناشناسی، نقش منفی خواب هاش بودند...
این چند روز با بدبختی توانسته بود راتش رو از سر بگذرونه و الان خستگی که در تنش وجود داشت، اون رو حتی بی حوصله تر از قبل هم کرده بود...
بدون اینکه جوابی به دختر بده، به سمت اتاقش رفت. سونمی که از رفتار های تهیونگ حرصی شده بود، با لبخند ظاهری جلو رفت: ته... یه خبر خوب برات دارم...
تهیونگ نفس کلافه ای کشید: چیشده سونمی...
دختر با اعتماد به نفس جلو رفت و به چشم های ته خیره شد: قراره مراسم ازدواجمون ...زودتر برگزار بشه...اخر همین هفته...
و بعد لبخندی زد و با لذت به چشم های متعجب و صورت گرفته شده ته نگاه کرد. تهیونگ نفس عمیقی کشید تا خودش رو اروم کنه. ازدواج؟ با اون دختر؟
درسته که تا قبل از دیدن جونگ کوک و این خواب ها، خودش رو قانع کرده بود که باید عاشق اون دختر بشه، اما الان نمیتوانست...
تصویر لبخند پسری تنها جلوی چشم هایش شکل میگرفت و دلش بیشتر و بیشتر برای اون لبخند تنگ میشد...
بدون توجه به دختر، وارد اتاقش شد و در رو به هم کوبید.
عصبی بود و دلش بی قراری میکرد. خودش رو درون اتاق زندانی کرده بود تا یک وقت به سراغ جونگ کوک نره... میخواست تا تمام شدن راتش منتظر بمونه...
دلش نمیخواست کوچک ترین آسیبی به اون پسر دوست داشتنی بزنه: چقدر دلم آغوشتو میخواد امگا...
تصمیم گرفت بخوابه تا نه به کوک فکر کنه و نه با فکر کردن به ازدواج، خودش رو عصبی کنه...
البته امیدوار بود دیگه خواب نبینه...

_______

سونمی با اخم به کیم ته هان نگاه کرد: تو...باید اونو بکشی...قبل از مراسم ازدواج...اون باید مرده باشه...
کیم ته هان نیشخندی زد: من اون رو طلسم کردم و اون خودش میمیره و اون چند نفری که برای کشتنش فرستاده بودم، زنده برنگشتن پس رو افراد من حساب نکن! ...اصلا دلم نمیخواد از یه طلسم دیگه استفاده کنم و دوباره عوارضش رو تجربه کنم دختر جون...
گفت و دختر رو تنها گذاشت. با خودش فکر میکرد که هرچه زودتر باید اون دختر رو هم سر به نیست کنه...
سونمی با خشم به رفتن کیم ته هان نگاه میکرد. به محافظش که با لباس کاملا مشکی کنارش ایستاده بود نگاه کرد: چند تا ادم مورد اعتماد برام پیدا کن... باید به یه جایی سر بزنیم...
مرد تعظیم کرد و رفت. روی لب های دختر پوزخند شیطانی نشست: فکر کردین میتونین منو دور بزنین؟...
با خشم به اتاقش برگشت: کیم تهیونگ...خیلی دلت میخواد دوباره عشقت رو از دست بدی...نه؟
با خودش حرف میزد و نقشه میکشید. همزمان در جعبه قهوه ای رنگی رو باز کرد و به لیست دارو های محبوبش نگاه کرد: ببخشید داداش کوچولو...تو باید قربانی میشدی تا خواهرت موفق بشه...تو که منو درک میکنی درسته؟... پس ببخش که یکم باید بیشتر درد بکشی...
با لبخند به ظاهر ناراحتی، به طرف کتاب خانه رفت. کتاب قرمز رنگی رو فشرد و با این کار کتاب خانه شروع به حرکت کرد و مکان مخفی پشت اون ظاهر شد...
سونمی جلو رفت و با دقت به قفسه هایی که پر از دارو های مختلف و طلسم ها بودند نگاه کرد. با دیدن چند دارو در کنار هم ابرو هاش رو بالا انداخت: پیداش کردم...
جلو رفت و بعد از برداشتن آن چند دارو ، انها رو روی میز گذاشت و کتاب در دستش رو ورق زد...
لحظه بعد مشغول ترکیب چند دارو شد. در اخر ماده تقریبا قرمز رنگی که بوجود آمده بود رو با لبخند درون شیشه زیبایی ریخت: آماده شد... منتظرم باش داداش کوچولو...
بعد شیشه رو زیر نور ماه که از دریچه کوچک اتاق می تابید قرار داد...

عکس معجون اون بالاس‌....
هعی💜💜

    𝑷𝒖𝒓𝒑𝒍𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 S1 .[Completed]Where stories live. Discover now