part 1

8K 950 245
                                    

The Castle

قلعه

_ ولم کنید. بهشون بگو ولم کنن عوضی

با باقی مانده جانی که در تن داشت، سعی می کرد تا خودش را از دست دو مرد غول پیکر و سیاه پوشی که مانند پرنده ای بی پناه در دامشان افتاده بود، آزاد کند ؛ اما نه تنها تلاش هایش بلکه فریاد هایش هم هیچ فایده ای نداشتند.

مردی که با لباس های فاخر و گران قیمت به تن و گردنبندی در دستش، جلوتر از بقیه قدم بر می داشت با پوزخندی که بر روی لب هایش نقش بسته بود، هرازگاهی به عقب برمی گشت تا تقلا های پسر بی گناه را نظاره کند.

فریاد های امگای اسیر شده در دست افرادش، حتی ذره ای برایش ارزش نداشت و بلعکس باعث به وجود آمدن احساس غرور در رگ هایش می شد!

احساسی که به مرد، حس رضایت از انجام کارش و افتخار به خودش را می داد.

بنظر می رسید از خراب کردن زندگی تک پسرش، بی نهایت خرسند بود!

از لایه ی محافظتی که به واسطه گردنبند درون دستش ساخته بود، گذر کرد و بعد به همراه افرادش و امگای اسیر شده، وارد قلعه سنگی شدند.

از پله های طولانی و سنگی قلعه بالا رفتند و در این میان پسر با وحشتی که به جانش افتاده بود، به اطراف نگاه می کرد.

مرد اشرافی، در چوبی و سنگین وزنی که با تکه هایی از آهن زنگ زده تزئین شده بود و در بالا ترین قسمت قلعه قرار داشت را هل داد و کنار رفت.

لحظه بعد دو مرد سیاه پوش، پسر اسیر شده را به درون اتاق هل دادند.

امگا بخاطر ضربه ها و کتک هایی که خورده بود، توان ایستادن نداشت و روی زمین سرد فرود آمد.

با باقی مانده انرژی درونش، تلاش کرد جملاتی بر زبان بیاورد.

رو به مرد که با تمسخر به او خیره بود، با نفرت غرید: تو با این کار داری به پسر خودت ظلم میکنی. فکر می کنی اون میبخشتت؟

نگاه سنگین و مسخره کننده مرد، بر روی شانه های امگا سنگینی می کرد.

گویی او چیزی می دانست که پسر از آن بی خبر بود!

مرد اشراف زاده با شنیدن حرف های پسر، با تمسخر خندید.

بعد با لحنی که هنوز رگه هایی از خنده تمسخر آمیزش در آن وجود داشت، رو به پسر کرد و گفت: پسر من دیگه حتی اسمت رو هم به یاد نمیاره

رنگ از رخ امگا پرید و باعث شدت بخشیدن به لذت درونی مرد شد. به تیله های مشکی رنگی که با ترس به او خیره بودند، نگاه کرد و پوزخند زد: نه تنها پسر من، بلکه دیگه هیچکس تو رو به یاد نمیاره.

با خباثت خندید و ادامه داد: امگای بیچاره... باید همون وقتی که بهت اخطار دادم اینجارو ترک می کردی.تو گوش ندادی و الان ببین کجایی؟... تو یه قلعه تو دل جنگل متروکه گیر افتادی... تک و تنها و تا آخر عمرت زندانی شدی

    𝑷𝒖𝒓𝒑𝒍𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 S1 .[Completed]Where stories live. Discover now