part 8

3.8K 669 30
                                    

تو برادر داری؟؟

روز های بعد تهیونگ بی حوصله تر از همیشه بود...
از اتاقش خارج نمیشد و خودش رو با کتاب هاش سرگرم میکرد. حتی درخواست پدرش رو مبنی بر به شکار رفتن، کار مورد علاقه اش، رد کرد...
دلش بهونه یک نفر رو میگرفت اما ته نمیخواست به دیدن کوک بره و باعث اذیت شدن پسر بشه...
در اتاقش باز شد و چند دقیقه بعد دست های ظریفی دور گردن پسر نشسته حلقه شدن و لب های دختر رو روی گردنش حس کرد...
ته با حس انزجاری که بهش دست داد، خودش رو کنار کشید: نکن سونمی...من کار دارم
سونمی که رفتار های جدید ته اصلا باب میلش نبود. با خنده زورکی روی صندلی کنار پسر نشست و کتابی برداشت: کارت...خوندن این کتاباس؟...کتاب درباره تناسخ روح؟عمر بعدی؟اینده؟...هه چه کار مهمی...
با چهره اخم آلودی به صندلی تکیه داد و آروم زمزمه کرد: هیچ کاری نباید مهم تر از نامزدت باشه...
تهیونگ کلافه چشم هاش رو بست. دیگه حتی نمیتونست اون دختر رو تحمل کنه اما چرا؟ اون که طی این سه سال به همه اطمینان داده بود که عاشق اون دختره اما الان حتی تحملش نمیکرد؟؟
کتابش رو بست و به سمت دختر برگشت. کمی سکوت کرد و بعد سوال غیر منتظره ای رو از اون پرسید: تو...هیچ خواهر یا برادری نداری سونمی؟
رنگ دختر پرید اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه و لبخند زوری زد: چرا...این سوالو میپرسی؟ ...معلومه که خواهر و برادری ندارم ... مگه یادت نیست برادر من وقتی نوزاد !بوده مرده...
تهیونگ مشکوک به فکر فرو رفت. یه برادر که نوزاد بوده مرده؟ اما چرا بعضی از مردم چیز دیگه ای میگفتن؟
شانه ای بالا انداخت:فقط کنجکاو شده بودم...همین
بعد از روی صندلی بلند شد وبدون توجه به دختر، شنل کوتاهش رو برداشت: من میرم شکار
سونمی مصنوعی خندید: باشه عزیزم...مواظب خودت باش
تهیونگ بی توجه از اتاق خارج شد و سونمی با دست های مشت شده بلند شد تا به قصر بزرگ بره...
لباس هاش رو با لباس های سلطنتی تعویض کرد و با لبخند نمادینی به سمت قصر اصلی حرکت کرد. از امپراطور، به سبک سنتی کره ای اجازه خواست تا وارد بشه.
کیم ته هان اجازه ورود اون رو داد و دختر با لبخند وارد شد. جلوی محافظین اونجا به امپراطور تعظیم نود درجه ای کرد: سرور من... حالتون چطوره؟
کیم ته هان هم در پاسخ دختر با خوش رویی نمادینی جواب داد: عروس اینده من ...چه چیزی شمارو به اینجا کشونده...
دختر کمی نزدیک تر رفت و با مهربانی ظاهری گفت: یه خواسته از شما دارم عالیجناب... مربوط به سلامتی شاهزاده منه...ایشون خیلی از خودشون کار میکشن... اگر با شما خصوصی صحبت کنم، راحت تر خواسته ام رو بیان میکنم...
کیم ته هان که متوجه منظور دختر شده بود، با اشاره سر تمام محافظین رو مرخص کرد.
لبخند دختر از بین رفت: اون...هنوز زندست؟
کیم ته هان پوزخندی زد بعد ذره ایاز محتویات جام روی میزش نوشید: پس خواسته خصوصیت این بود؟...اون زندست؟...(بلند خندید و با تمسخر گفت)...تو بهترین خواهری هستی که یه نفر میتونه داشته باشه... میدونستی؟
سونمی پوزخندی زد: هرچی که باشم از پدری مثل تو بهترم...جواب منو بده...اون هنوز زندست؟
کیم ته هان بلند شد و با دست هایی پشت کمرش از تخت سلطنتیش پایین آمد: ما دوتا مثل همدیگه ایم...پس بیا سراینکه کی بدتره بحث نکنیم باشه؟
دقیقا روبه روی سونمی ایستاد: درضمن...درباره برادرت پرسیدی... اون هنوز زندست اما...به زودی میمیره...نگران نباش
سونمی ابرویی بالا انداخت: بهتره چیزی که تو میگی درست باشه...فراموش نکن قرارمون چی بوده و کی گوی سیاه رو به تو داد...
گفت و بدون احترام از اونجا خارج شد. کیم ته هان عصبی خندید: یه بچه جرعت میکنه منو تهدید کنه...لعنت
با اخم و پوزخند شروع به کشیدن یک نقشه کرد تا از دست اون هم خلاص بشه....
تهیونگ به اطراف نگاه میکرد. دلش برای جونگ کوک تنگ شده بود اما نمیدونست رفتن پیش اون کار درستیه یا نه...
چشمش به لباس آبی رنگی افتاد و خوابش رو به یاد اورد. جونگ کوک با موهای مشکی و لباس آبی با شلواری سفید... خیلی زیبا بود. میخواست تو واقعیت هم اون جونگ کوک رو ببینه...
با کیسه ابریشمی در یک دستش و کیسه کوچک دیگری در کنارش به همراه ظرف کوچک شیرینی به سمت قلعه میرفت.
برای دیدن جونگ کوک لحظه شماری میکرد...
به اونجا که رسید، قبل از رد شدن از دیوار نفس عمیقی کشید تا کمی هم که شده خودش رو آروم کنه.
ابتدا سرش رو از دیوار رد کرد و سرکی کشید. در نگاه اول کوک رو ندید اما بعد با دقت تر نگاه کرد و توانست بدن لاغر پسر رو در کنار باغچه خالی گوشه حیاط، تشخیص بده.
اروم وارد قلعه شد و کیسه و جعبه شیرینی رو روی سنگ نزدیکی اونجا گذاشت.اروم به سمت کوک حرکت کرد...
جونگ کوک خاک هارو کنار میزد و علف های هرز رو از ریشه در می اورد. با حس خفگی در گلوش به سرفه افتاد . با شدید شدن سرفه اش، دستش رو تکیه گاه بدنش کرد و روی زمین نشست.
تهیونگ نگران از چاه مقداری اب در کاسه چوبی ریخت و به سمت جونگ کوک رفت: کوک...اینو بخور
جونگ کوک کاسه اب رو از دست ته گرفت و نوشید. سرفه هاش اروم تر و بعد قطع شدن. نفس عمیقی کشید و بعد با تعجب به ته نگاه کرد: تهیونگ...
ته نمیدونست اشتباه شنیده یا لحن جونگ کوک واقعا با دلتنگی بود...
لبخندی زد و بدون فکر کردن گفت: جان تهیونگ...
کوک پشت به ته کرد و گلوش رو صاف کرد. گونه هاش رنگ گرفته بودن اما با صدای معمولی گفت: اینجا چیکار میکنی...فکر کردم دیگه نمیای...
ته ریز خندید و بدون جواب دادن به کوک کمک کرد تا بلند بشه. بعد از تکاندن لباسش کوک رو به سمت سنگی که وسایل ها روش بود هدایت کرد. نیم نگاهی به باغچه خالی انداخت: میخواستی با اون باغچه چیکار کنی جونگ کوکی...
جونگ کوک به ته و بعد به باغچه نگاه کرد: دلم میخواد یه چیز جدید بکارم اما هیچ دونه یا بوته ای ندارم...
تهیونگ لبش رو گاز گرفت: کوک...تو سیب زمینی شیرین دوست داری؟
جونگ کوک کمی فکر کرد تا چیزی که ته گفت رو به یاد بیاره: سیب زمینی شیرین؟...هممم فک کنم دوست داشتم
دل تهیونگ از جمله بندی گذشته کوک گرفت اما با یه لبخند جونگ کوک رو روی سنگ بزرگی نشاند: بیا سیب زمینی شیرین بکاریم... با همدیگه...
کوک سرش رو تکان داد: ولی من نمیدونم چجوری بکاریم که...دونه یا بوته ندارم...
تهیونگ کیسه کوچک تر رو برداشت و روی پای کوک گذاشت: ولی من دارم ... بیا بعد باهمدیگه بکاریمشون
جونگ کوک به درون کیسه نگاه کرد و لبخند کوچکی زد: باشه
ته خودش رو کنترل کرد تا جلو نره و اون لب ها رو نبوسه...
جعبه شیرینی رو برداشت و اون رو هم روی پای کوک گذاشت: قبل از کاشت بیا از اینا بخور جونگ کوکی...
سر جعبه رو باز کرد و یه شیرینی برداشت و جلوی دهن کوک گرفت.
کوک به ته و دستش نگاه کرد و بعد برای اینکه ته رو بیشتر منتظر نزاره، گاز کوچکی به شیرینی زد. مزه شیرینش رو دوست داشت: خوشمزس...تهیونگا
دست تهیونگ رو به سمت خود پسر برگرداند: توهم امتحان کن
ته با لبخند گازی به شیرینی زد: جونگ کوکی راست میگه...شیرینی خوشمزه ایه
بینشون سکوت برقرار شد و هرکدام در سکوت از حضور دیگری لذت میبرد تا اینکه جونگ کوک به حرف اومد: منم...بخاطر اون روز...متاسفم
تهیونگ لبخند کوچکی زد و گونه جونگ کوک رو نوازش کرد: بریم یه باغچه خوشگل بسازیم؟
جونگ کوک لبخندی زد که دوتا دندان خرگوشی جلوش پیدا شد. تهیونگ نگاه شیفته ای به پسر انداخت و بلند شد. دستش رو به سمت پسر کوچک تر دراز کرد و دست کوک رو گرفت.
هردو به سمت باغچه رفتن. تهیونگ دست به کمر به اونجا نگاه کرد: هممم اول باید چیکار کنم؟
کوک اروم خندید و سرش رو به دو طرف تکان داد: اول باید شخم بزنیم زمین رو...که من این کار رو کردم...الان باید جای دونه هارو مشخص کنیم...
ته سری تکان داد: باشه استاد...
هردو خندیدن و دانه ها رو برداشتن. پا به پای هم دانه ها رو در زمین کاشتن. کوک یک دانه کاشته نشده رو برداشت و نگاش کرد: تهیونگا میدونی اینا دونه نیستن...به اینا میگن غده
تهیونگ ابرویی بالا انداخت: چرا؟...بقیه مهم نیستن بیا ما بهشون بگیم دونه سیب زمینی شیرین...
خنده کوچکی رو لبای کوک نشست بعد بلند شد تا یک سطل اب بیاره. تهیونگ سریع مچ دستش رو گرفت: کجا میری؟
کوک به چاه اشاره کرد: باید آب بیارم برای سیب زمینیا...
ته ، کوک رو نشوند سر جاش: تو بشین...من آب میارم...
کوک ابرویی بالا انداخت :باشه آقای قوی...
تهیونگ بی اراده گونه کوک رو بوسید و بدون توجه به شوکه شدن کوک بلند شد و به سمت چاه آب رفت.
جونگ کوک دستش رو روی جای بوسه ی ته گذاشت. حس میکرد برگشته به گذشته...
بعد از آب دادن به گیاه های تازه کاشته شده، هر دو پسر با افتخار به نتیجه کارشون نگاه کردن.
کوک دستی به شانه ته کشید: برای یه شاهزاده...کارت خوب بود...فکر کنم باید اینجا نگهت دارم کیم تهیونگ
تهیونگ با لبخند خوشحالی به کوک نگاه کرد: واقعا؟...پس دیگه از اینجا تکون نمیخورممم...
کوک سرش رو به دو طرف تکان داد و دست به سینه از کنار ته رد شد: نوچ...پس ولش کن...
تهیونگ با لب های آویزون پشت سر کوک راه میرفت که چشمش خورد به کیسه لباس: کوک صبر کن..
دوید سمت کیسه و برش داشت، بعد به سمت کوک برگشت و اون رو جلوش گرفت: این مال توعه...میخوام که قبولش کنی و بپوشیش... دوست دارم تو تن تو ببینم این رنگارو...
کوک نگاهش بین چشم ها و دست های ته در رفت و امد بود. کیسه رو از دست ته گرفت: همینجا بمون...
و خودش به داخل قلعه رفت. تهیونگ فکر کرد کوک ناراحت شده. روی سنگ نشست تا شاید جونگ کوک برگرده...
کوک کیسه رو روی تخت گذاشت و گره اون رو باز کرد. با دیدن لباس آبی آسمانی ابریشمی، لبخند غمگینی زد. خم شد و جعبه ای از زیر تخت بیرون اورد . با باز کردن اون جعبه چوبی ، لباس آبی آسمانی که پاره شده بود بیرون آورد.
رنگ هر دو لباس مثل هم بود و حتی طراحی روی استین هاشون هم به یک شکل بود: سلیقه کیم تهیونگ تغییر نکرده...
لبخند رو لب هاش رو حفظ کرد و شروع به پوشیدن لباس کرد تا تهیونگ رو بیشتر از این منتظر نزاره...
از پشت در قلعه سرک کشید و تهیونگ رو دید که روی سنگ نشسته و بی حوصله با یک تکه چوب روی زمین طرح های مختلفی میکشید. آروم بیرون رفت و منتظر ایستاد تا تهیونگ متوجه حضورش بشه...
ته با شنیدن صدای پا ، به سمت کوک برگشت. با دیدن اون پسر که در اون لباس ها شبیه فرشته های نقاشی شده در کتاب ها شده بود، ایستاد.
کوک از نگاه خیره تهیونگ کمی خجالت کشیده بود. با سری پایین افتاده و گونه هایی که کمی رنگ گرفته بودن، حرف زد: چرا اینجوری نگام میکنی تهیونگا...
تهیونگ به خودش اومد و چند بار پلک زد: چون...خیلی زیبایی...
کوک آروم خندید. حتی واکنش های تهیونگ هم تغییری نکرده بودن...

فلش بک

کوک لباسی که تهیونگ براش خریده بود رو پوشید و جلوی پسر بزرگ تر ایستاد. از نگاه خیره و پر از شگفتی تهیونگ خوشش می اومد.
با لپ های سفیدش رنگ هلویی به خودشون گرفته بودن و چشم های مشکی و براقش به ته نگاه میکرد: چرا اینجوری نگام میکنی ته ته؟
تهیونگ آب دهانش رو قورت داد و چندبار پلک زد: تو... چون تو...خیلی زیبایی کوکی...
پسر بزرگ تر جلو رفت و کوتاه لب کوک رو بوسید: شبیه فرشته ها شدی...همون فرشته هایی که داستانشونو باهم خوندیم...
کوک خیلی شیرین خندید و در آغوش تهیونگ فرو رفت: ته ته.. تو باعث میشی من مثل فرشته ها باشم...
جواب شیرین کاری کوک، بوسه ای از سمت تهیونگ بود.

فلش بک به حال

کوک به ته نگاه کرد: تو باعث شدی زیبا بنظر بیام کیم تهیونگ
تهیونگ چند قدم جلو رفت و مو های کوک رو از روی چشم هاش کنار زد: نه...تو اونقدر زیبایی که هرچیزی تو تنت زیباست جونگ کوکی...
کوک سرش رو پایین انداخت: هیی...اینقدر نگو من زیبام...
تهیونگ جلو تر رفت و کوک رو بغل کرد. کوک خواست از آغوش اون خارج بشه اما تهیونگ محکم تر گرفتش: لطفا...بزار یکم اینجوری بمونیم...
کوک بی حرکت ماند اما لحظه بعد اون هم دست هاش رو دور کمر ته حلقه کرد.
تهیونگ دستش رو در موهای کوک فرو کرد: حس میکنم...تو چیزی هستی که خیلی وقت پیش گم کردم و الان دوباره پیدات کردم...
جونگ کوک آروم حرف زد: میتونی...قول بدی که دیگه گمم نکنی؟
تهیونگ از کوک فاصله گرفت. دستش رو روی گونه کوک گذاشت.
خواست جواب کوک رو بده اما با شنیدن صدای دویدن شخصی بیرون از قلعه، به اون سمت برگشت.
جونگ کوک با شنیدن صدای پای کسی رنگش پرید و به لباس ته چنگ زد: تهیونگ...از اینجا برو...
اما ته به حرف کوک گوش نداد و به سمت دیوار قلعه رفت تا از اون خارج بشه. کوک جلو رفت و دست ته رو گرفت : تهیونگ...خواهش میکنم...از اینجا برو...اونو ول کن....فقط فرار کن ...تهیونگگک
تهیونگ ترس رو از چشم های کوک میخوند. صدای دویدن هر لحظه نزدیک تر میشد.
ته پیشونی هاشون رو به همدیگه تکیه داد: من جایی نمیرم جونگ کوکا... برو داخل قلعه...من زود برمیگردم باشه؟
گفت و از دیوار عبور کرد. کوک با ترس به دنبال ته رفت اما با برخورد دستش به دیوار، سوزش شدیدی در استخوان هایش پیچید: ااخ...لعنتی
میتونست صدای درگیری و برخورد دو شمشیر رو در اون سمت دیوار بشنوه. حواسش با پریدن شخصی به داخل حیاط قلعه پرت شد. به سمت مرد سیاه پوش برگشت و با اخم به اون نگاه کرد.....

غلب بنفعش⁦。◕‿◕。⁩

    𝑷𝒖𝒓𝒑𝒍𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 S1 .[Completed]Where stories live. Discover now