میخواست هدیه اش رو بعد ار خوردن شام بهش بده برای همین بسته کادوپیچ شده ی لوازم آرایشی رو توی کمدش زیر تیشرت هاش گذاشت تا مادرش نبینه.با سرخوشی در حالی که با سوت آهنگی میزد وارد اشپزخونه شد. تمام خدمتگزار ها با مهربونی از بکهیون خندون استقبال کردن.همه چیز مثل قبل بود جز بوی غلیظ قهوه که وقتی وارد اشپزخونه شد شش هاش رو پر کرد.مادرش رو از پشت شناخت که داشت مواد غذایی رو با هم مخلوط میکرد.به طرفش رفت و از پشت مادرش رو محکم بغل کرد.بوسه ای روی گونه مادرش که پوست صافش بخاطر لبخندش ناشی از بوسه بکهیون کشیده شده بود زد.یکی از لب هاش رو بیرون داد و گفت:«اوما،میدونی پرنست دلش برات خیلی تنگ شده بود؟»
مادر بکهیون سرش رو به طرف بکهیون چرخوند و با دست های زیبا و ظریفش صورتش پسرش رو نوازش کرد:«آیگو دل منم برای ابنابتم تنگ شده بود.»به طرف قابلمه رو به روش چرخید و ادامه داد:«ببین چیا درست کردم.دوکبوکی با کورن داگ.»
بکهیون از پشت مادرش بیشتر به قابلمه ای که توش کورن داگ بود سرک کشید و لب های خودش رو با زبونش تر کرد.نمیخواست اهمیت بده ولی بوی غلیظ قهوه نمیذاشت افکارش رو به چیزای دیگه منحرف کنه.برای همین پرسید:«اوما...تا جایی که میدونم آقا و خانم قهوه دوست ندارن پس...چرا اینقدر بوی غلیظ قهوه میاد؟»
خانم هان با به یاد آوردن پارک جوان و جنتلمن لبخندی زد که از چشم های بکهیون دور نموند:«پسر جوانشون تازه دوره کاراموزیشون رو تموم کرده.رییس جوان سلین تا جایی که دیدیم عاشق قهوه است برای همین همه جا رو بوی غلیظ قهوه گرفته.واقعا پسر خوب و دلنشینیه.»
بکهیون ابرویی بالا انداخت و به شوخی گفت:«خانم هان دارم از درخشش چشاتون کور میشم ها!...انگار بدجور به دلتون نشسته.»پیفی کرد و با حالت حسودی پشتش به مادرش کرد و ادامه داد:«بریم این ارباب جوان که دل مادرمون رو بدجور ربوده رو ببینیم!»
میخواست که قدمی به جلو برداره با اسیر شدن بازوش بین انگشتان ظریف مادرش به طرف مادرش چرخید و با نگاه سوالی بهش چشم دوخت.خانم هان توضیح داد:«ارباب جوان خیلی آدم خوبیه ولی میانه خوبی با آدم های جدید نداره پس لازم نیست ببینیش.بیا مزاحم نشیم.هوم؟»بکهیون لب پایینش رو بیرون داد و گفت:«اخه من از حسودی میترکم اخه...ولی...مهم نیست.اجوشی توی شرکت سلین کار میکنه ازش خواهش میکنم بهم نشون بده!»
مادر بکهیون با شنیدن عبارت اجوشی ابرو هاش رو بالا انداخت و زمزمه کرد:«اجوشی؟»بکهیون لبخند کیوتی زد که باعث شد لب هاش خط بشه:«فکر کنم کارمند جدید سلین باشه.نمیدونستم شرکت سلین نیروی جدید میخواد...ولی خب بگذریم و اینکه اتفاقی افتاد که من بهش بگم اجوشی.»
CZYTASZ
AJJUSSI
Fanfiction•خلاصه:پارک چانیول ۲۸ ساله تنها وارث شرکت سلین که بعد از گذروندن دوره ده ساله جواهر سازی حالا به کشورش بازگشته بود تا با جواهرات خودش انقلابی برای صنعت جواهرسازی باشه.موضوع از اونجایی شروع میشه که این بار بجای مدل زن،شرکت سلین قرار بود جواهرات رو رو...