Chapter 8

883 276 266
                                    


قلبش تو دهنش میزد و کل بدنش از هیجان داشت میلرزید.یعنی ممکن بود که این همه روز جلوی مرد آرزو هاش باشه و تو چشم هاش نگاه کنه ولی بخاطر کرم درونش  آجوشی صداش کنه؟الان همه چی داشت سرجاش میوفتاد.چرا یه کارمند باید اینقدر لباس های گرون برای سرکار میپوشید؟نگاهشو به سر شونه های مرد که با ربدوشامبر زرشکی رنگ پوشیده شده بود انداخت.اندازه طرز چیدش استخوان ها عین مال ارباب بود.از بازو های چانیول که با سرگرمی نگاهش میکرد گرفت و به پشت چرخوند تا به گردن و موهاش نگاه کنه.همه چی عین هم بود.حتی بوی قهوه ای که میدادن.

حس میکرد یک ساختمان روی سرش فرود اومده.دست هاش رو از روی بازوهای چانیول برداشت.لب هاش مثل ماهی باز و بسته میشد ولی هیچ حرف قانع کننده ای نداشت که به ارباب بگه و کار هاش رو توجیح کنه.استرس گرفته بود.دست هاش رو محکم به هم میمالید و به پاهاش نگاه میکرد.تنها توجیهی که برای مخفی کردن هویت ارباب میتونست بیاره این بود که حتما میخواست سخت تنبیه اش کنه.دست هاش رو اونقدر محکم به هم میمالید که اگر بیشتر ادامه میداد پوستش خون میوفتاد.

تعظیم نود درجه ای کرد ولی با ندیدن هیچ واکنشی روی زانو هاش نشست و سرش رو پایین انداخت.از حس خجالت زدگی بغض کرده بود و اگه چانیول واکنشی نمیداد حتما زیرگریه میزد.با تکون خوردن پاهای چانیول بدنش رو منقبض کرد؛چون احتمال داشت تنبیه فیزیکیش بکنه.

چانیول لبخندی ملیحی به پسری که از ترس روی زانوهاش میلزید زد.اون لحظه تنها چیزی که میخواست اون پسر رو بغل کنه و دیگه هیچوقت اجازه نده بدنش از ترس بلرزه.روی زمین نشست و پاهاش رو دو طرف بکهیون باز گذاشت.

بکهیون با دیدن پاهای چانیول که دو طرف بدنش دراز شده بود ماهیچه های بدنش رو شل کرد و نگاهش رو به چشم های چانیول داد.چانیول بهش نگاه نمیکرد و فلورا رو نوازش میکرد:«آره،من همونی ام که فکر میکنی!»هرچند متوجه شده بود ولی تاییدی که از چانیول گرفت باعث شد نفسش رو حبس کنه.دوباره سرش رو پایین انداخت جوری که مهره های گردنش درد گرفت.به دست های رنگینش چشم دوخت و دست هاش رو محکمتر به هم مالید:«م...من متاسفم.من..من باید زودتر میشناختمتون.من...من واقعا شرمنده ام.»

چانیول نگاهش رو به دست های بکهیون داد.دست هاش رو میمالید و باعث میشد رنگ خشک شده روی دست هاش ساییده بشه.یعنی باز هم استرس داشت؟دستش رو روی دست های بکهیون گذاشت و بازهم بدون اینکه نگاهش رو به بکهیون بده با صدای بم و ملایمش که روح بکهیون رو لمس میکرد گفت:«دستات رو رنگی نکن...برای پوست دستت خوب نیست!»

بدون اینکه دست بکهیون رو ول کنه از جاش بلند شد و بکهیون رو وادار کرد از جاش بلند بشه.بدنش از هجوم حس های مختلف با مقدار زیاد داشت درد میکرد و میلرزید.در حالی که سرش پایین بود از گوشه چشمش نگاهی به چانیول انداخت.شلوار خوابش همرنگ با ربدوشامبر بود،تا جایی که دیده بود به احتمال زیاد زیر اون ربدوشامبر هیچ پوششی برا بالا تنه اش نبود!

AJJUSSIDonde viven las historias. Descúbrelo ahora