"Nightmare"

915 204 88
                                    

بعد از برگشتن از خونه تماسای مکرّر کریس و تهدیداش شروع شد.
که به سهون میگم...
زندگیتو بهم میزنم...
آرامشتو ازبین میبرم...
اما در صورتی که باهام بخوابی...از کل این اتفاقات سرپوشی میکنم...

جونگین تصمیم داشت بگه ، اما هر بار که میخواست به چشمای سهون نگاه کنه و بگه من کریس رو بوسیدم و باهاش قرارداد بستم که تو رو تور کنم ، با خودش میگفت بذار این یه روز رو هم از زندگیم با سهون لذت ببرم!

چون هر بار سهون جلو میومد و با عشق نگاهش میکرد ، جونگین دلش نمیومد حتی یه روز از زندگیش این نگاه رو نداشته باشه.

هر بار که سهون نوازشش میکرد...
یا عشقم صداش میزد...
جونگین فکر میکرد که هیچوقت نتونه از این احساس دست بکشه.

با غصه فقط خودش رو سرزنش میکرد که کاش هیچوقت با کریس آشنا نمیشد.
کاش باهاش قرار نمیذاشت.
اما این کاش ها پوچ بودن چون اگر این قرار نبود جونگین هیچوقت به فکر عشق و عاشقی با سهون نمیافتاد.

توی کالج از دست کریس آرامش نداشت فقط آرزو میکرد کاش میتونست کریس رو از صفحه ی روزگار پاک کنه.

تو تایم های استراحت فقط تو فکر فرو میرفت و به چیزی جز راه حل فکر نمیکرد.
دو امتحان یهویی که گرفته شد رو گند زد و سهون رو خیلی زیاد سوپرایز کرد.
در واقع سهون مطمئن بود جونگین این امتحان رو عالی میده ولی...
مشخص بود که جونگین یه چیزیش بود.

پیامی به موبایل جونگین فرستاد و ازش خواست که تو کتابخونه هم رو ببینن.
جونگین هم به یه جواب یک کلمه ای "باشه" اکتفا کرد و بعد از کلاس به کتابخونه رفت.
حتی با وجود اینکه سهون این قرار رو باهاش گذاشته بود هر لحظه فکر میکرد کریس از یه جا پیداش میشه و همه چیزو میگه.

میدونست که باید به سهون همه چیز رو توضیح بده ولی از عاقبتش وحشت داشت.

با دیده شدن سهون سمتش رفت و به سختی لبخند زد.
پسر قد بلند که خیلی جدی به نطر میرسید با اخم پرسید : توضیح بده جونگین تو چته؟
یه شب اومدم خونت و داشتی گریه میکردی.
بار بعدی درخواست ازدواجمو رد کردی.
امروزم دو برگه ی امتحان رو تقریبا افتضاح به دبیر دادی!
بگو چت شده وگرنه خودم دنبال جواب میگردم!

جونگین با سردرگمی کامل دنبال جوابی میگشت که به سهون بده ولی چیزی به جز حقیقت پیدا نمیکرد.

+من...
زیاد حالم خوب نیست ، خب؟
بعداً حرف میزنیم.

خواست از سهون دور شه که بازوش گرفته شد : اینقدر از جواب دادن در نرو جونگین!

جونگین دستشو کشید : میفهمی چی میگم؟
حالم خوب نیییست.
ولم کن بذار برای دردام راه حل پیدا کنم.

بعد سمت در کتابخونه رفت و بعد از خروج با شدت در رو کوبید.
سهون فقط با تعجب به در کتابخونه خیره شد.
قلبش یه لحظه فشرده شد ، برای لحظه ای حس کرد عشقی که تازه به دست اورده رو داره از دست میده.

𝚂𝚎𝚌𝚛𝚎𝚝 𝚕𝚒𝚏𝚎Where stories live. Discover now