"I love you"

814 202 88
                                    


_جونگین.
من باید یه چیزی رو بهت بگم!

جونگین سوالی سهونو نگاه کرد.
سهون صورتشو به صورت جونگین نزدیک کرد.

_من...

جونگین با نزدیک شدن صورت سهون به صورتش تقریبا شوکه شده بود چه برسه که سهون توی جمله ای که اولش "من" داره مکث کنه!

_جونگین...من دوستت دارم.

چشمای جونگین گشاد شد ، به چشمای سهون خیره شده بود و سعی میکرد از این نگاه شوخی بودن جملشو نتیجه بگیره.
این یه شوخی نبود؟
چرا چهره ی استاد اوه اینقدر جدی بود؟

در واقع این چهره جدی ترین چهره ای بود که تا حالا از استادش دیده بود.

مکث جونگین طولانی شد و سهون با لحن ارومی پرسید : چیزی نمیخوای بگی؟

جونگین لباشو از هم فاصلا داد : م...من الان...الان باید دقیقا چی بگم؟ این یه شوخه مگه نه؟
چرا اینقدر جدین؟

سهون زمزمه کرد : این شوخی نبود ، کاملا جدی گفتم.

جونگین اخم کرد : این با عقل جور در نمیاد.

سهون پرسید : دقیقا کجای جمله ی دوستت دارمو متوجه نمیشی؟
علاقه میفهمی یعنی چی؟

صورتشو جلو تر برد و لباشو رو لبای جونگین گذاشت.
آروم لبشو حرکت داد و انگشتاشو نوازش وار روی صورتش حرکت داد.

روی لباش زمزمه کرد : این شوخی نیست!

جونگین صورتشو جدا نکرد ، خشک شده بود حتی نمیتونست دیگه حرف بزنه.
سهون همین الان هم بهش اعتراف کرده بود که دوسش داره و هم بوسیده بودش.

موبایل جونگین زنگ خورد و بهونه جور شد تا لبشو جدا کنه.
دستشو تو جیبش کرد و گوشیشو بیرون کشید.
جواب داد : بله؟

از پشت تلفن مامانش فریاد زد : چرا پیامامو جواب نمیدی احمق مردم از نگرانی!

+معذرت میخوام مامان.
اومدم زمین بسکتبال حواسم به گوشیم نبود!

£بعد از کارت بیا خونه شام بخور.

+اوکی الان میام.
گوشی رو قطع کرد و توی جیبش برگردوند.

از جاش پاشد و گفت : من دارم میرم...استاد.

سهون هم پاشد : فرار کن! بزدل...

جونگین اخم کرد : من فرار نمیکنم!

_الان داری فرار میکنی!

جونگین لباشو روی هم فشرد و با حرص نالید : ازین کارم پشیمون میشم.

گوشیشو از توی جیبش دراورد و به مامانش زنگ زد ، با اولین صدایی که از مامانش شنید گفت : شما شامتونو بخورین من یکم دیر تر میام.

𝚂𝚎𝚌𝚛𝚎𝚝 𝚕𝚒𝚏𝚎Where stories live. Discover now