"obvious life"ᵉⁿᵈ

1.1K 211 58
                                    

با صدای غرغر مادرش بیدار شد : بیدار شو عزیزم ظهر شد!
امشب شام سهون و دوستات میان نمیخوای کمک کنی شام درست کنی؟

جونگین که قدرت باز کردن چشماشو نداشت زمزمه کرد : من به غذا دست بزنم ، خراب میشه...
بهتره خودت درستش کنی!

مادرش دوباره غر زد : بیا کمک کن یکم غذا درست کردن یاد بگیری!

پتو رو از روی پسرش کشید و از روی تخت بلندش کرد.
جونگین کمی سرپا تلوتلو خورد و توی تخت نشست : میخوام بخوابم!

به زور مادرشم که شده توی دستشویی پرت شد تا صورتش رو بشوره.
بعد از شسته شدن صورتش یکم سرحال شده بود ، به خودش توی آینه نگاه کرد و از اونجایی که ظهر بود ، تصمیم گرفت یکم به خودش رسیدگی کنه.

صبحانه خورد و به حموم رفت ، بعد از حموم یه سایه سبک به چشمش زد و تو چیدن میوه ها به مادرش کمک کرد.
حتی تا حد امکان توی غذا ها هم کمک کرد و سعی کرد گند نزنه بهشون.

سعی میکرد هر از گاهی به دست مادرش نگاه کنه تا شاید چیزی یاد بگیره ولی خودش هم میدونست که هیچ استعدادی تو آشپزی نداره.

هر از غروب به شب نزدیک تر میشد ، دونه دونه دوستاش میومدن ولی این وسط سهون بود که دیر کرده بود.
جونگین کم کم داشت نگران میشد که زنگ در رو شنید.

از جاش بلند شد و با خیال راحت سمت در رفت.
با باز شدن در و دیدن مردی که شاخه گل رزی دستش بود لبخند زد : خوش اومدی!

گل رو گرفت : دیر کردی.
تاحالا کجا بودی؟

سهون جلو اومد به اطراف نگاه کرد ، با مطمئن شدن از اینکه کسی اطراف نیس بوسه ی سریعی به لب جونگین زد.

_تو ترافیک گیر کردم.

خب این دروغ بود ، ولی دروغی برای یه کار خوب!
فقط مشکل این بود که حلقه دیر آماده شد.
جعبه ی مخملی رو توی جیبش چک کرد و با نفس راحتی وارد سالن پذیرایی شد.

همه ی دوستای جونگین با احترام بهش سلام کردن و جونگین فقط به همه چیز لبخند میزد مخصوصاً وقتی به نقشه ی شیطانی که کشیده بود فکر میکرد.

سر میز نشستن و شام خوردن.
البته جونگین هیچی از شامش نفهمید چون مدام توسط سهون دستمالی میشد.
هر چند تقصیر خودش بود که خواسته بود پیش هم بشینن وگرنه موقع شام دست سهون دائماً با کمر ، رون و باسنش بازی نمیکرد.

بعد از شام که جونگین بخاطر دستمالی شدنش حسابی به هدفش مصمم تر شده بود ، تحریک کننده ی جنسی رو داخل قهوه ریخت و برای سهون برد.
فقط کاش میشد اون تقویت کننده یکم سریع تر عمل میکرد.

تقریبا اخر شب بود و همه روی مبل ها مشغول صحبت بودن ، سهون همون لحظه از جاش بلند شد و نگاهش رو بین مهمونا چرخوند و به جونگین رسید.

𝚂𝚎𝚌𝚛𝚎𝚝 𝚕𝚒𝚏𝚎Where stories live. Discover now