Chapter 3 | My Bloody Man

220 30 30
                                    

"My Bloody Man"
"مردِ خونینِ من"
--------------

Jina POV

برف می بارید، امسال زمستون از سال‌های دیگه سردتر بود. کنار پنجره ایستاده بودم و به دنیای سفید پوش بیرون نگاه می کردم. امروز صبح جیسو باهام بحث کرد، بهم گفت از وقتی به اینجا اومدیم تغییر کردم و دارم سفر رو به کام همه تلخ میکنم. جوابی ندادم، شاید چون حق رو به اون و بقیه می دادم. تقصیر من نبود، هر روز خسته تر و بی رمق تر از دیروز میشدم و دلیلش برام روشن نشده بود.

سه روزی میشد که اینجا بودیم ولی برام زمان کند می گذشت، انگار سی سال بود که اینجا گیر افتاده بودیم و من این زندان رو با وجود اون مرد تحمل می کردم.
با صدای بلند شدن تق تق در از پنجره فاصله گرفتم. با قدم‌هایی آروم جلو رفتم و در رو باز کردم. با دیدن همون زنی که روز اول دیده بودیم و بهمون کلید اتاقمون رو داده بود، اخمی مهمون صورتم شد. چشمم به تی و مواد شویندهٔ کنارش افتاد و تونستم حدس بزنم چی اون رو به اینجا کشونده.

زن پس از سکوت کوتاهی گفت : "برای نظافت اومدم."
سرم رو تکون دادم و آروم گفتم : "ممنون...چند..چند لحظه صبر کنید."
پالتوم رو برداشتم و پوشیدم، بچه‌ها بدون من به گردش رفته بودن و حالا نمیدونستم باید تنها کجا برم ولی به هر حال از اتاق خارج شدم تا اون زن بتونه به کارهاش برسه.

جایی نبود، جز سالن غذاخوری! راهم رو به سمت اونجا کج کردم و بعد از پشت سر گذاشتن راه پله‌ها وارد فضای گرم سالن شدم.
با دیدنش پشت میزی چشم‌هام برق شادی زدن، توقع نداشتم امروز هم بتونم ملاقاتش کنم. بدون هیچ تردیدی به سمتش رفتم. سرش رو پایین انداخته بود و توی دفتری چیزی می نوشت که قادر به دیدنش نبودم.

صدام رو صاف کردم و با لبخندی که کم پیش اومد روی لب‌هام نقش ببنده پرسیدم : "میشه اینجا بشینم؟"
سرش رو بالا نگرفت تا نگاهم کنه اما به وضوح لبخندش رو دیدم. دست راستش لحظه‌ای از حرکت دادن روان نویس آبی رنگ روی صفحهٔ سفید ایستاد.
کوتاه گفت : "البته که میشه جینا شی!"

صندلی رو عقب کشیدم و روش جا خوش کردم. طبق معمول تی شرت نازک و شلوارکی به تن داشت اما با این تفاوت که امروز پتوی مسافرتی نازکی روی شونه‌های پهن و عریضش انداخته بود.
تا وقتی نوشتنش به اتمام برسه چیزی نگفت و نگاهم نکرد و من با گستاخی و حواس پرتی به دست‌های مردونه و انگشت‌های کشیده‌اش خیره شده بودم.

دفتر با جلد چرمیش رو بست و روان نویسش رو روش گذاشت. انگشت‌هاش رو توی هم گره کرد و دست‌هاش رو روی میز قرار داد.
به سمتم خم شد و پرسید : "امروز حالتون چطوره؟"
لبخند خجلی زدم، سرم رو پایین انداختم و گفتم : "خوبم چانیول شی، شما...شما حالتون خوبه؟"
پلک محکمی زد و گفت : "میشه گفت خوبم، چی باعث شده از اتاقتون بیرون بیاید؟ نظافت اتاق‌ها؟!"
سری تکون دادم و گفتم : "همین طوره."
به عقب تکیه داد و آروم گفت : "که این طور...."

𝐑𝐨𝐨𝐦 𝟒𝟎𝟔Where stories live. Discover now