Chapter 15 | Ghostly Touches

137 21 7
                                    

"Ghostly Touches"
"لمس‌های شبح مانند"
--------------
-شرط آپ پارت بعد : +15 ووت-

خورشید چند ساعتی میشد که طلوع کرده بود اما هنوز برای بیدار شدن زود بود، اون هم یه روز تعطیل کریسمس....! شاید هوای اون بیرون هنوز سرمای گداکش بود اما حداقل دیگه خبری از برف و کولاک نبود، برف‌هایی که مثل خاکستر مرگ همه جا رو زیر خودشون مدفون می‌کردن! آفتاب مثل همیشه می‌تابید و قندیل‌های کریستالی زیر نور خورشید با خجالت آب میشدن و چکه می‌کردن.

بکهیون اون روز از پنجره‌ای که درست کنار تختش بود، طلوع خورشید رو دیده بود و حالا از قبل هم بی خواب‌تر به نظر می‌رسید. نگاهی به ساعت انداخت، پنج دقیقه‌ای از هفت گذشته بود. اگر معده‌اش به قار و قور و بعدش به ضعف نمیوفتاد، شاید سعی می‌کرد که چند ساعتی بخوابه اما گرسنگی چیزی نبود که اون پسر بتونه تحمل کنه.
از روی تختش بلند شد و بی سر و صدا دست و صورتش رو با آب گرم شست و کاپشن کریس رو به تن کرد، درسته که هم بلند بود و هم گشاد اما از کاپشن خودش گرم‌تر به نظر می‌اومد!

به هر نحوی که بود، با احتیاط زیاد کلید رو از زیر بالش لیسا کش رفت و اتاق رو ترک کرد. نگاه کوتاهی به اتاق رو به رو انداخت، جینا هنوز برنگشته بود و این یعنی باز هم کنار اون مرد عوضی مونده....عوضی؟! خب راستش از دیشب که چانیول جونش رو نجات داده بود، بکهیون دیگه به سادگی قبل نمیتونست به اون مرد مرموز و حقه باز فحش نثار کنه، احساس بی‌صفت بودن بهش دست می‌داد!

وقتی به سالن غذا خوری رسید، مرد هتلدار گفت صبحانه ساعت هشت سرو میشه اما وقتی بکهیون چندتا اسکناس تا نخورده از جیبش در اورد، مرد فقط رفت تا برای مسافر ولخرجشون یه صبحانۀ کره‌ای درست و حسابی بیاره!
بکهیون به خاطرش سپرد که پول کریس رو به جیبش برگردونه، بر هم نمی‌گردوند خیلی بد نمیشد! میتونست به چهرۀ کریسی که داشت برای پول‌های‌گم شده‌اش سکتهٔ قلبی می‌کرد ساعت‌ها بخنده.

مدتی بعد میزش با چندتا کاسه و بشقاب پر شده بود و مرد با لبخند کوچیکی گفت : "ببخشید که طول کشید، آخه باید میرفتم چندتا چیز رو از سرد خونه میاوردم!"
بکهیون تعجب کرد : "سردخونه؟!"
مرد فنجون چای میوه‌ای بکهیون رو جلوش گذاشت : "بله، چون راه اینجا کوهستانی و تردد سخته ما گوشت و خیلی چیزهای دیگه رو اینجا توی سردخونه نگه میداریم تا مجبور نباشیم از شهر موادی که لازم داریم رو تهیه کنیم....به خصوص زمستون‌ها که اکثر مواقع به خاطر بهمن راه‌ها بسته میشه!"

بکهیون سر تکون داد، به نظرش این همه توضیح لازم نبود!
وقتی دوباره تنها شد، اول کاسۀ برنجش رو برداشت تا دلی از عزا در بیاره. تقریبا پنج دقیقه گذشته بود که با شنیدن صدای قدم‌های محکم کسی روی زمین سنگی سرش رو بالا گرفت. با دیدن کسی که اصلا توقعش رو نداشت، ابروهاش برای لحظه‌ای بالا پریدن اما دوباره نگاهش رو گرفت. نمیدونست چرا انقدر متعجب و هیجان زده‌اس، بالاخره اون هم یکی از مسافرها بود.
همون زن خارجی که یک بار به هم برخورد کردن!

𝐑𝐨𝐨𝐦 𝟒𝟎𝟔Where stories live. Discover now