Chapter 19 | Come to Hell with Me

117 13 0
                                    

"Come to Hell with Me"
"با من به جهنم بیا"
--------------

پلک‌هاش به یک باره از هم فاصله گرفتن، نفس نفس می‌زد و پوستش انگار از سرما می‌سوخت. خودش هم نمی‌دونست که چرا انقدر ناگهانی از خواب پریده. هنوز تا طلوع خورشید زمان زیادی مونده بود و می‌دونست انقدری خسته هست که تا خود ظهر یک سره بخوابه پس...دلیل این بی خوابی ناگهانی رو درک نمی‌کرد! بدنش یخ زده بود و وقتی کمی خودش رو عقب کشید، گرمای بدنی رو حس نکرد.

سرش رو با تردید چرخوند و وقتی جای چانیول رو خالی دید، با اخم سر جاش نشست. نگاهی به ساعت انداخت، تازه از سه گذشته بود. صدایی از بیرون اتاق اومد و شاخک‌های جینا تکون خوردن، شاید اون مرد از بی‌خوابی به سرش زده بود!
از تخت پایین اومد و توی آینه به انعکاس بدن برهنه‌اش نگاهی انداخت.
پتوی نازک رو دور خودش پیچید و از اتاق بیرون رفت.
با صدای ضعیفی زمزمه کرد : "یول...؟ بیداری؟!"

چانیولی نبود تا جواب بده و جینا در کمال تعجب در اتاق رو باز دید.
شاید چانیول بیرون رفته بود، ولی لباس‌هاش هنوز گوشه و کنار سالن خاک گرفته افتاده بودن.
صدایی باز هم از بیرون اومد و جینا رو ترسوند، دو مرتبه صداش
کرد : "چا..چانیول؟؟! کجایی؟؟"
وقتی دوباره جوابی نصیبش نشد، پتوش رو رها کرد و تی‌شرت چانیول رو از روی زمین برداشت. لباس گل و گشاد رو با عجله به تن کرد و به سمت در رفت.

توی چارچوب ایستاد و با نگرانی به دو انتهای راهرو نگاهی انداخت.
با پاهای برهنه قدم برداشت و وسط راهرو ایستاد. دوباره چانیول رو صدا زد اما باز هم بی‌جواب موند. جینا حتی نمی‌دونست تمام این دنیا باز هم از جنس وهم و کابوسه یا واقعیت محضه.
به طرف اتاق خودشون چرخید، به یاد داشت در رو قفل نکرده.
جلوتر رفت و دستش رو با تردید روی دستگیرۀ فلزی گذاشت. بعد از اینکه برای هزارمین بار نگاهی به اطرافش انداخت، دستگیره رو چرخوند و در چوبی رو به عقب هل داد.

سرکی بت داخل اتاق کشید، تمام تخت‌ها خالی و مرتب بودن. انگار هرگز کسی روی اون‌ها نخوابیده بود! با صدایی که از پشت سرش بلند شد با وحشت چرخید.
صدای خندۀ چانیول بود و یه...زن!
دست‌هاش شروع به لرزیدن کردن.
صدای قهقهه‌های چانیول انگار مایل‌ها ازش فاصله داشت ولی جینا مطمئن بود صاحب اون خنده‌های بلند توی اتاق 406 جا خوش کرده. درست همون‌جایی که با سالن خالیش مواجه شده بود.

این بار راهش رو به سمت جایی که قبلا ایستاده بود کج کرد، در اتاق هنوز باز بود. میتونست چانیول رو ببینه. روی کاناپه نشسته بود و همراه با زن کنارش می‌خندید. داشت کابوس می‌دید...بالاخره بعد از چند شب باز هم به عالم ارواح برگشته بود.
بغضی به گلوش چنگ زد : "چا..چانیول..."
چانیول کوچیک‌ترین اهمیتی به کسی که اسمش رو ناله کرده بود نداد، انگار که جینایی توی قاب در نایستاده و بدنش به لرز نیوفتاده.

𝐑𝐨𝐨𝐦 𝟒𝟎𝟔Where stories live. Discover now