Chapter 7 | Psycho

195 31 3
                                    

"Psycho"
"روانی"
--------------

ناهار صرف شده بود. سهون و کریس برای خبردار شدن از وضعیت جاده‌ها با دقت به اخبار گوش می کردن و جیسو سر شرط بندی مضحکی که به بکهیون باخته بود، یک ریز نق می زد و معتقد بود اون پسر موذی سرش رو کلاه گشادی گذاشته!

امروز بارش برف فقط کمی سبک تر شده بود و این برای جینا و بقیهٔ اهالی روستای اون نزدیکی خوشحال کننده بود. دنیای بیرون از پنجره‌های پر از خط و خش‌های هتل، سفید پوش و زیر خرمن برف‌ها مثل عقربه‌های ساعت اتاق چهار صد و هفت به خواب رفته بود. مجسمه‌های سنگی گوشه و کنار محوطۀ هتل قدیمی، خودشون رو با خجالت زیر دونه‌های برف مخفی و حالا سردتر و مرده تر از هر زمان به نظر می رسیدن. درخت کاج پیر، از سنگینی بار روی شاخه‌هاش به سمت پایین خم شده بود و جینا، درست مثل اون درخت خمیده و در هم شکسته به نظر می رسید.

هر روز کم حرف تر از دیروز، ضعیف و خسته تر ولی عاشق‌ تر! عاشق کسی که هنوز هم وقتی زبونش رو روی لب‌های رنگ و رو رفته‌اش می کشید، می تونست قسم بخوره می تونه طعم لب‌هاش رو حس کنه!! این چیزی بود که باعث تردیدش میشد، تردید سر اینکه اون بوسۀ شهوت انگیز فقط یه خواب بود؟! یه کابوس تکراری؟! ولی اون هنوز گرمای زبون پر شیطنت و حس خوب حرکات دست‌های چانیول رو روی بدنش به یاد داشت؛ به یاد داشت که چطور قلبش رو بی قرار و گونه‌هاش رو سرخ می کردن!

طبق معمول کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا می کرد، انگار آسمون خاکستری و گرفتۀ اون بیرون جذاب تر از وقت گذروندن با دوست‌هاش بود.
با دیدن چیزی لا به لای درخت‌ها اخم کوچیکی کرد. چشم‌هاش ریز و نگاهش روی همون نقطه زوم شد.

اون یه بچه بود!!!! همون دختر بچۀ مرموز که تا به حال بارها دیده بودتش، دخترکی که انگار فقط متتظر بود تا توجه جینا رو به خودش جلب کنه. دخترک با همون پیراهن کوتاه زرد رنگِ تزئین شده با لکه‌های قرمز خون، زیر درخت بید بالا و پایین می پرید و برای جینا دست تکون می داد؛ لباسی که پوشیدنش توی این هوای سرد زمستونی احمقانه ترین کار بود.

جینا نگاهش رو از پنجره گرفت. به سمت جا لباسی چوبی رفت و پالتوش رو برداشت.
با عجله گفت : "من میرم پایین."
بکهیون اخم کرد : "پایین بری چیکار؟"
جینا همین طور که شال گردنش رو دور گردنش می پیچید جواب داد : "برف خیلی سبک شده و هوا گرم تر. دلم نمی خواد این هوا رو از دست بدم!"

بکهیون متعجب به سهون نگاه کرد تا بلکه به اون دختر دمدمی مزاج تشری بزنه، سهون نفوذ خاصی به جینا داشت و این رو هر کسی می‌دونست.
سهون از جا بلند شد و قاطع گفت : "بیرون سرده جینا و تو تازه حالت بهتر شده! بهتره بیرون نری."
جینا لبخند ساختگی‌ای زد تا شاید کمی اون پسر رو نرم تر کنه : "من خوبم سهونا فقط حوصله‌ام سر رفته."

𝐑𝐨𝐨𝐦 𝟒𝟎𝟔Where stories live. Discover now