Chapter 13 | Embrace of Shadows

148 20 9
                                    

"Embrace of Shadows"
"آغوشِ سایهها"
--------------
-شرط آپ پارت بعد : +15 ووت-

فلش بک - پنج سال پیش
16 جولای 2015
آسمون هنوز تاریک بود. ساعت شاید به تازگی از سه گذشته و انگار خواب سنگینی خیلی‌ها رو توی وجودش غرق کرده بود، اما نه همه رو...!
خودش رو بیشتر از قبل زیر پتوی گرم جا داد و سرش رو روی بازوی عضلانی پدرش جا به جا کرد. با حس کشیده شدن چیزی روی صورتش، اخم کوچیکی بین ابروهای کم پشتش نشست و صورتش رو به سینۀ پدرش فشرد.

با پایین رفتن بی دلیل پتو از روی بدن‌هاشون، بعد از چند دقیقه احساس سرما کرد. غلت شدیدی زد و بین خواب و بیداری ناخواسته به کمر مادرش که کنارش خوابیده بود لگدی پروند. با شنیدن صدای قدم‌های آرومی که انگار خیلی هم دور نبودن، گوش‌هاش تیز شدن.
صدای قدم‌ها هر لحظه دور و دورتر میشدن و جیون، بی اراده برای دنبال کردن صدای قدم‌ها بلند شد. خودش رو با احتیاط از بین بازوهای پدرش بیرون کشید و از تخت پایین اومد. بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت. صدای قدم‌ها اون رو به سمت در می‌کشوندن و هیچ کس حتی خود اون دختر کوچولوی خواب زده، ندید که چطور قفل در بدون دخالت هیچ دستی باز شد و راه رو برای جیون باز کرد.

از سوئیت خارج شد و با پاهایی برهنه، توی راهروی تاریک به دنبال نیرویی که اون بچه رو به طرف خودش می‌کشید راه افتاد.
صدای لطیف زنونه‌ای توی سر دختر بچه پیچید، فقط و فقط اون دختر.
زن نامرئی خندۀ قشنگی کرد و با مهربونی گفت : "تو دختر خیلی خوبی هستی جیونا...خیلی خیلی خوب..."
دختر بچه جلوی نرده‌ها از حرکت ایستاد.
صدای اون زن باز هم بلند شد : "بیا اینجا جیون ، از بین اون نرده ها رد شو و بپر!"

دختر بچه مطیعانه دستش رو به نرده‌های چوبی گرفت.
کمی خودش رو جا به جا کرد و درست لحظه‌ای که خواست خودش رو رها کنه، دستی به پشت یقه‌اش چسبید.
دخترک رو محکم به عقب کشید و جلوی پاهاش روی زمین زانو زد.
با تمام وجودش بدن کوچیکش رو توی آغوشش کشید با وحشت فریاد زد : "داشتی چیکار می‌کردی؟؟! داشتی چیکار می‌کردی بچه؟؟"
جیونی که انگار تازه از خواب پریده بود، با تعجب به زنی که با نگرانی بهش خیره شده بود نگاهی انداخت. جیون اون زن رو نمیشناخت، اون زن با چشم‌های سبزش و موهای طلاییش! نمیدونست اینجا توی بغل این زن و کنار راه پله‌ها چیکار می‌کنه!

جیون که از دیدن زن غریبه حسابی شوکه و ترسیده بود، به سرعت اشک توی چشم‌هاش حلقه زد و سعی کرد تا خودش رو از حصار دست‌های لاغر زن خارج کنه.
زن موهای ژولیدۀ جیون رو از روی صورتش کنار زد و با لبخند کوچیکی گفت : "گریه نکن....چیزی..."
جمله‌اش با بلند شدن صدای مردونه‌ای ناتموم موند.

𝐑𝐨𝐨𝐦 𝟒𝟎𝟔Where stories live. Discover now