Chapter 10 | Let's Play

155 28 2
                                    

"Let's play"
"بیا بازی کنیم"
--------------

آب سردی که باعث میشد خواب از کله‌اش بپره رو روی صورتش پاشید و برای چندمین بار صورتش رو چک کرد. خونریزی بینیش انگار بند اومده بود و این رضایت بخش بود.
سرش رو دوباره پایین برد، چشم‌هاش رو بست و این بار با آب گرم صورتش رو آبکشی کرد. سرش رو بالا گرفت، پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و با دیدن تصویر مقابلش از ترس فریاد کشید و عقب رفت.
انعکاس خودش توی آینه، فرقی با هیولاهای اون بیرون نداشت.

مردمک‌هایی گشاد شده و چشم هایی که توی سیاهی فرو رفته بودن، صورت لاغر و رنگ پریده اش و دندون‌های تیز و برنده‌اش دقیقا همون چیزهایی بودن که چانیول، ازشون فرار می کرد! وقتی خواست صورتش رو لمس کنه، به سرعت چهره‌اش به حالت عادی برگشت و چانیول واقعی دوباره توی آینه نقش بست.

چه بلایی داشت سرش می اومد؟ چانیول خواب و دیوونه نبود. بیدار بود و می دونست چیزی که الان دید، فقط و فقط حقیقت محض بود...
صدای در چیزی نبود که چانیول واقعا ساعت چهار و نیم صبح انتظارش رو داشته باشه. به خصوص وقتی که در رو باز کرد و جینای رنگ پریده رو دید فهمید امشب قراره هر لحظه غافلگیرتر بشه.
جینا منتظر نموند تا چانیول حرفی بزنه : "متاسفم که دیروز یا حداقل امروز یه وقت مناسب به دیدنت نیومدم تا برای پریشب ازت تشکر کنم یول...هر دفعه برام مشکلی پیش اومد!"

چانیول نگاهی کلی به دختر رو به روش انداخت و توی دلش سرش فریاد زد.
شجاع شده بود و این اصلا خوب نبود!
چانیول اخم کرد و خواست جینا رو برخلاف همیشه از خودش برونه اما جینا باز هم زودتر به حرف اومد : "میخوام امشب هم پیشت بخوابم، برام هم مهم نیست اگر مزاحمم!"
جینا پتوی نازک دورش رو محکم تر به دور خودش پیچید و چانیول رو از سر راهش کنار زد.

مرد قد بلند با نگاهی بهت زده به رو به روش، جایی که تا همین چند لحظۀ پیش جینا ایستاده بود خیره شد و بعد حاضر شد به اتاق برگرده و در رو ببنده.
جینا روی کاناپه نشست، دستی روی بینیش کشید و وقتی مطمئن شد خونریزیش بند اومده نفس راحتی کشید.
چانیول کنارش قرار گرفت و پرسید : "چیزی شده؟"
جینا از نگاه کردن بهش طفره رفت، کوتاه گفت : "نه."

چانیول با گیجی پرسید : "پس این وقت شب...اینجا...؟"
جینا این بار نگاهش رو بهش داد و چانیول تونست عصبانیت و ناراحتی رو از حالت چشم‌هاش حس کنه.
جینا : "ببخشید ولی واقعا دلم میخواد امشب باهات باشم! میدونم مثل یه دیوونۀ منحرف به نظر میام ولی..."
چانیول زودتر گفت : "باشه...! باشه، مشکلی نیست."
چانیول خودش روی کاناپه عقب کشید، دست‌هاش رو دور بدن جینا پیچید و دختر بی پناه رو به آغوشش دعوت کرد.

𝐑𝐨𝐨𝐦 𝟒𝟎𝟔Where stories live. Discover now