Part 3

301 55 7
                                    

**********


ریتم منظم قدم هاشون توی پیاده روی خیس و مرطوب ، چشم نواز بود. سرش پایین بود و از هماهنگیِ آمد و شدِ پاهاشون لذت میبرد. دستای دخترونه اشرو دور بازوی پُرِ پوشونده شده با پالتوی مشکی رنگ مَردِش ، حلقه کرده بود.

به نیمرخ جیمین نگاه کرد تا از خوبیِ حالش مطمئن بشه. موهای لخت ومشکیش روی پیشونیِ بلندش ریخته شده بود و پوست سفید گونه اش از سرما به سرخی میزد. با چیزی که دید ، مکث کرد و جیمین هم به پیروی از اون سرجاش ایستاد.

- جیمین؟! چرا عرق کردی؟

پسر کامال سمتش برگشت و ا/ت تصویر بهتری از چهره خیس از عرقش داشت. دستش رو جلو برد و روی گونه ها و بعد پیشونیش گذاشت. با حس سردیشون اخمی کرد.

+ نمیدونم چرا اینقدر گرممه.

- ولی تو که یخ کردی.

+ بستنی بخوریم حل میشه.

- نکنه سرما خوردی. میخوای بریم درمانگاه ؟ یا حداقل برگردیم خونه ؟

پسر اخمی کرد. از درمانگاه و بیمارستان متنفر بود. حتی بوی اونجا هم حالشو بهم میزد. مطمئن بود اگه بره دیوونه میشه و همه جاشو به آتیش میکشه.

+ نه نیازی نیست. خوبم عزیزم. همینجا بمون. میرم بستنی میگیرم...

به نیمکتِ چوبیِ که کنار پیاده رو ، دورتر از اون ها زیر درختی تاس با  تنِ مرطوب، جا خوش کرده بود اشاره کرد. 

+ بعد میشینم اونجا و خاطره ی جدید میسازیم ! هوم؟

ا/ت بدون حرف سری تکون داد و با نگرانی همسرِ خودسرِش رو تا فروشگاهِ اون سمت خیابون ، بدرقه کرد. 

بدون جیمین هیچی نبود.

"هیچی" دقیقا به معنای خودش بود.

اگر قرار بود بدون جیمین عنوانی برای خودش انتخاب کنه، اون "عَدَم" بود. 

ولی حالا دوسالی میشد که لحظه هارو حس میکرد.

با جیمین افق رو دید، حتی درد و دل ستاره هارو شنید، مزه بی نظیر برف آب شده رو چشید، نور رو لمس کرد و نسیم رو بویید.

یه زندگی واقعی با رویایِ خوشبختیِ بیکران...

نگران جیمین بود. از ترک کردنش میترسید. میدونست اگر آغوشش رو باز کنه هم پسر همونجا توی قفسش میمونه. قفسِ خودساخته ای که حصارهاش سست بودن و درِش باز. برای جیمین رهایی آسون بود اما دل کندن ازَش نه.

با ایستادن جیمین روبه روش، افکارش دست از سرِش برداشتن. بستنی کاسه ایِ کوچیکی که به سمتش گرفته شده بود رو به دست گرفت. جیمین ورقه آلومینیومیِ روی بستنی ای که دست خودش بود رو کشید. قاشقکِ پالستیکی روتوی بستنی شکالتی قرار داد و سمت ا/ت گرفت. 

+ این واسه تو...

بستنی باز شده رو به دست دختر سپرد. و در مقابل بستنی سربسته رو ازشگرفت. درگیر ورقه آلومینیومی شد. اما قبل ازینکه بازش کنه ، صدای هیــنِ ا/ت متوقفش کرد.

عابری به دختر برخورد کرده و بستنی شکالتی روی زمین پخش شده بود. جیمین اخمی کرد و به پسر جوانی که سهواً با همسرش برخوردکرده بود ، بدون توجه به عذرخواهی های پی در پیِش، توپید.

+ حواست کجاست مردتیکه؟! 

× متاسفم واقعا. میتونم براتون جبران کنم. متاسفم.

جیمین به بازوی ا/ت چنگ زدو نیم نگاهی بهش انداخت تا از سلامتیش و تمیزبودن لباساش مطمئن بشه. دختر با بغضِ ناشی از عصبانیت همسرش زمزمه کرد. 

- جیمین ولش کن. مهم نیست.

سمت مرد برگشت.

+ چجوری جبران میکنی؟ بغضشو چجوری میخوای جبران کنی؟

× بله؟!

مردم خیره خیره از کنارشون میگذشتن. ولی جیمین اهمیتی نمیداد. حتی به چهره متعجب مردِ برخورد کننده هم اهمیتی نمیداد...

- جیمین خرابش نکن امروزو...

همین یک جمله با صدای گرفته ا/ت ، کافی بود تا خشمش فرو بشینه. چشم غره ای به مرد رفت و گذاشت همسرش اون رو به دنبال خودش تا نیمکتِ مشخص شده ، بکشونه. 


**********

ادامه دارد...

𝐹𝒪𝑅𝒢𝐸𝒯 𝑀𝐸 𝒩𝒪𝒯Место, где живут истории. Откройте их для себя