**********
× درمان رو کلا کنار گذاشته...دکتر.
* از دید اون واقعیت چیزی نیست که ما میبینم.
آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت و سرشو بین دستاش گرفت.
_______
لبش رو تر کرد.
× هیونگ...من فکر میکردم...با همه چیز کنار اومدی.
جیمین عصبی از اصرارهای بی فایده ی جانگکوک پلک هاشو روی هم گذاشت. نمیخواست تن صداش رو بالا ببره ولی دست خودش نبود.
+ منم فکر میکردم ، بالاخره من و ا/ت رو پذیرفتی که اومدی اینجا.
×جیمین چرا هر حرفی میزنیم پای ا/ت رو وسط میکشی؟
+ چون زنمه.
با دادی که جیمین زد، سکوت کرد. جیمین حساس بود و توی دو سه سال اخیر، زود عصبی شدن، یکی از ویژگی های اخالقیش شده بود.
نفسش رو آروم رها کرد؛
× جیمین!... نباید درمانت رو ول میکردی. چرا نمیخوای با واقعیت روبه رو شی؟
لحن آرومِ جیمین خبر از طوفان میداد:
+ واقعیت؟
و نوبت نقش آفرینی طوفان شد. پسر بزرگتر با مشت محکم به سینه ی خودش کبوند و داد زد:
+ واقعی تر از این عشق؟
نفسِش حبس شده بود و نگاهش قفل نگاهِ خشمگین هیونگش.
جیمین روبه روش ایستاده بود و تمایل زیادی به چنگ زدن به گردنِ سفید و بلند پسر کوچیک تر داشت. میتونست حتی با یک دست ،چنان فشاری به گلوش وارد کنه ، که همون جا روی مبل جون بده.
جانگکوک محتاط از جاش بلند شد.
× هیـ...هیونگـ...
+ خَـ...خَفـ...فِه شو...
چشماشو بست که چهره زیبای دونگ سُنگِش که رنگ نگرانی گرفته بود رو نبینه. انگشتش رو سمت خروجیِ آپارتمان نُقلیش گرفت.
عصبانی بود و اینو میشد از لکنتی که توی حرفاش پارازیت انداخته بود ، فهمید.
YOU ARE READING
𝐹𝒪𝑅𝒢𝐸𝒯 𝑀𝐸 𝒩𝒪𝒯
Romance:یه افسانه آلمانی هست که میگه یه روز یه جنگجو توی آب در حال غرق شدن بوده و درهمون زمان معشوقه اش رو » میبینه که توی خشکی در حال قدم زدنه. پسر به خاطر وزن زیادِ لباس های خیسش نمیتونه خوب شنا کنه و خودش رو نجات بده. در این بین یه دسته گل ، با گل برگ...