Part 5

275 50 9
                                    

**********


چشماش بسته بودن. چند لحظه ای میشد با پچ پچ ساعت کنار گوشش بیدار شده بود.

تیک تاک ساعت اونقدر رو مخش بود، که میخواست به دیوار بکوبَش و صداشو بِبُره.

اما انگار عامل اصلی بدخوابیش چیز دیگه ای بود.

چیزی به تنش چنگ مینداخت که باعث کلافگیش شده بود.

یه چیزی مثل سرما !

حس میکرد یه چیزی کمه. یه چیزی که بیش از حد نیازمندشه.

یه چیزی مثل، آب!

یا شایدهم اکسیژن؟

نفسش!

نفسش، بند اومد، وقتی نفس های ا/ت رو روی گردنش حس نکرد.

پلک هاش سریع باز شدن. هیچ کس کنارش نبود. انگار که از همون اول نبوده باشه و تمام اتفاقات گذشته خواب بوده باشن.

سر جاش نشست. زبون خشکش رو روی لبهاش کشید.

+ ا/ت؟!

از اتاق بیرون زد و سمت نزدیک ترین در توی راه رو هجوم برد. چشماش رو توی کل سرویس چرخوند ولی خبری از ا/ت نبود.

در حالی که اسم همسرش رو صدا میکرد کل خونه رو دنبالش گشت. ولی هیچ اثری ازش ندید.

چشمش به پنجره های بزرگِ آپارتمان افتاد. بسته بودن.

اصلا چرا باید از پنجره رفته باشه؟

سمت در پا تند کرد و از واحد خارج شد. سوار آسانسور شد و توی لابیِ خلوت پیاده شد.

همونجا کنار آسانسور ایستاد و جستوجو گرانه به اطراف نگاه میکرد.

پاهای برهنه اش سرما رو حس نمیکردن.

مثل اینکه توی هزارتویی از پوچی گیر افتاده باشه، ذهنش خالی شده بود.

سمت آسانسور برگشت.

دکمه رو فشار داد.

حتی نمیدونست کدوم یکی روفشرده.

اعضای بدنش شده بودن عقل.

به دستاش نگاه کرد. سرش گیج میرفت.

حس تهی بودن کل وجودشو گرفته بود.

اضطراب داشت، سردش بود، چیزی روی دلش سنگینی میکرد ، اونقدر که از دردش اشکش رودرآورده بود؛ ولی هیچ کدوم رو حس نمیکرد.

چشمش به آینه آسانسور خورد.

موهای پریشون مشکیِ مرد روبه روش ، پیشونی بلندش رو پوشش میدادن.

چشمای پف کرده اش ، خبر از کم خوابیش میدادن.

و لب های قلوه ایش که با صورت رنگ پریدش یک رنگ شده بودن.

قامت لرزونش پوشیده از لباس های راحتی و نازک بود.

سمت آینه با صدای گرفته ای گفت:

+ هی مَرد، تو . . . گمشده ی منی؟

جوابی نگرفت.

آسانسور متوقف شد. و صدای دینگ مانندی بدنش رو مجاب کرد که سمت خروجی آسانسور قدم برداره.

پاهاش سمت واحدش کشوندنش. درِ نیمه باز رو تا آخر هُل داد و داخل شد. بدون اینکه در رو پشت سرش ببنده ، راهشو سمت اتاق خواب کج کرد.

با ورودش به اتاق خواب ، دختری رو دید که روی تخت نیم خیز شده.

- جیمین! خوبی؟

ا/ت کاملا به صورت نشسته دراومد.

موهای نرم و موج دارِ بلندِش روی شونه هاش پخش شده بودن و نگرانی توی چشمای خمار از خوابش مشهود بود.

دوباره خوابگردی ها و هذیان گویی های جیمین شروع شده بود. ا/ت انتظارش رو داشت. چراکه مدتی میشد، جیمین قرص هاشو مصرف نمیکرد.

جیمین کنار در ایستاده بود و بهش نگاه میکرد. رنگش بیش از حد پریده بود.

ا/ت با اضطراب ملحفه رو کنار زد ولی با حرکت جیمین به سمت تخت ، متوقف شد و با نگاهش دنبالش کرد.

جیمین، پاهای سستش رو روی پارکت سفید رنگ کف اتاق با احتیاط حرکت داد. انگار که روی دریاچه یخی قدم برمیداره. سرما رو دوست داشت ، با سرمای مرگ آور آب زیر یخ های دریاچه مشکلی نداشت، اما این سقوط بود که میترسوندش.

تا وقتی که به تخت رسید و سرش رو روی بالش گذاشت، نگاهش قفل نگاه همسرش بود.

میترسید ، چشماش رو روی هم بزاره و وقتی بازشون کنه، دیگه دختر رو نبینه.

میترسید پلک بزنه.

میترسید همش ، فقط یه توهم باشه.

 

**********

ادامه دارد...

𝐹𝒪𝑅𝒢𝐸𝒯 𝑀𝐸 𝒩𝒪𝒯حيث تعيش القصص. اكتشف الآن