chapter six

89 31 9
                                    


_اما شما باید یه کاری بکنید!

مدیر نفس عمیقی کشید و تو فکر فرو رفت.

_آقای استایلز...

_نه! دارم میگم من داوطلبم!

_اما وقت تموم شده.اسامی ثبت شدن...

_میشه که منم به اونا اضافه کنید!یا...یا به جای یکی دیگه برم...

مدیر زبونشو روی لبش کشید و پرونده ای رو ورق زد...

سه نفر بدون خواست خودشون انتخاب شده بودن...اگه یه داوطلب هست...شاید میشد جاشو با یکی از اونا عوض کرد.

_من خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم آقای استایلز...میفهمم...هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.باید چند تا تلفن بزنم و با چند نفر صحبت کنم خبرشو بهتون میدم.

هری نفس حبس شدشو بیرون داد و به سختی لبخند زد:

_خیلی ممنون.

_میتونید امیدوار باشید.

هری سرشو تکون داد و بلند شد.

_با اجازه.

با باز و بسته شدن پلک مدیرش از اتاق بیرون اومد.

کاش میشد...

***

_عشق من؟

زین با انرژی و با لبخند روی لبش وارد خونه شد...

کیسه های خرید رو کنار گذاشت و وارد اتاق نشیمن شد:

_بیبی اگه شام...

با دیدن مادرش که روی مبل نشسته بود بقیه حرفشو خورد.

_ما...مامان...

تریشا ناباورانه براندازش کرد.

_مامان تو...تو اینجا...چرا...چرا خبر ندادی...اینجا چیکار...لیام...کجاست؟

_تو چی صداش زدی؟

_هیچی....من...

تریشا از روی مبل بلند شد و نزدیک تر اومد...
زین نگاهشو از چشم های ناباور و سرزنشگر مادرش گرفت.

_چی صداش زدی زین؟

_هی...هیچی...منظورم...اون یه شوخی بود...منظوری نداشتم!

_بهم راستشو بگو!

تریشا منتظر بود...منتظر و دلواپس...زین نباید منظوری داشته باشه...

_مامان! اه مامان! لیام کجاست؟

_نیست.

_یعنی چی؟چی بهش گفتی؟

_مگه اون هنوز اینجاست؟چرا اون هنوز اینجاست زین؟!وقتی اومدم نبود...اتاق مهمون رو چک کردم و خوش حال شدم که خالیه.

زین لبشو گاز گرفت...البته که اتاق مهمون خالی بود.

تریشا دستشو روی بازوی زین گذاشت:

love beyond the galaxyWhere stories live. Discover now