_اما شما باید یه کاری بکنید!مدیر نفس عمیقی کشید و تو فکر فرو رفت.
_آقای استایلز...
_نه! دارم میگم من داوطلبم!
_اما وقت تموم شده.اسامی ثبت شدن...
_میشه که منم به اونا اضافه کنید!یا...یا به جای یکی دیگه برم...
مدیر زبونشو روی لبش کشید و پرونده ای رو ورق زد...
سه نفر بدون خواست خودشون انتخاب شده بودن...اگه یه داوطلب هست...شاید میشد جاشو با یکی از اونا عوض کرد.
_من خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم آقای استایلز...میفهمم...هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.باید چند تا تلفن بزنم و با چند نفر صحبت کنم خبرشو بهتون میدم.
هری نفس حبس شدشو بیرون داد و به سختی لبخند زد:
_خیلی ممنون.
_میتونید امیدوار باشید.
هری سرشو تکون داد و بلند شد.
_با اجازه.
با باز و بسته شدن پلک مدیرش از اتاق بیرون اومد.
کاش میشد...
***
_عشق من؟
زین با انرژی و با لبخند روی لبش وارد خونه شد...
کیسه های خرید رو کنار گذاشت و وارد اتاق نشیمن شد:
_بیبی اگه شام...
با دیدن مادرش که روی مبل نشسته بود بقیه حرفشو خورد.
_ما...مامان...
تریشا ناباورانه براندازش کرد.
_مامان تو...تو اینجا...چرا...چرا خبر ندادی...اینجا چیکار...لیام...کجاست؟
_تو چی صداش زدی؟
_هیچی....من...
تریشا از روی مبل بلند شد و نزدیک تر اومد...
زین نگاهشو از چشم های ناباور و سرزنشگر مادرش گرفت._چی صداش زدی زین؟
_هی...هیچی...منظورم...اون یه شوخی بود...منظوری نداشتم!
_بهم راستشو بگو!
تریشا منتظر بود...منتظر و دلواپس...زین نباید منظوری داشته باشه...
_مامان! اه مامان! لیام کجاست؟
_نیست.
_یعنی چی؟چی بهش گفتی؟
_مگه اون هنوز اینجاست؟چرا اون هنوز اینجاست زین؟!وقتی اومدم نبود...اتاق مهمون رو چک کردم و خوش حال شدم که خالیه.
زین لبشو گاز گرفت...البته که اتاق مهمون خالی بود.
تریشا دستشو روی بازوی زین گذاشت:
YOU ARE READING
love beyond the galaxy
Fanfictionin memory of @eileenmonro به یاد آیلین 🖤 _______ larry+ziam مسئولیت کسب این افتخار بر دوش شماست... علم،کشور و دنیا به شما مدیونند. و این وظیفه شماست... کره ی زمین و هر چیزی که دوستش دارید رو ترک کنید...