chapter eight

107 31 0
                                    

سلاااااام
چپتر عیییت🥳
***
"لیام خواهش میکنم فقط مطمئن بشم حالت خوبه...بهم زنگ بزن"

زین پیام رو ارسال کرد و بیشتر توی خودش جمع شد.

"لیام معذرت میخوام"
"من خیلی نا امید کنندم"
"کاش الان میتونستم بهت بگم برگردی تا جلوی اونا وایسم"
"ولی من هنوزم ترسو و بی عرضم"
"بهت احتیاج دارم"

دستشو دراز کرد و بطری نوشیدنی رو از روی میز کنار تخت برداشت و به لبش چسبوند و موقع قورت دادن مقدار زیادیشو روی چونه و لباساش ریخت.

سرخی و خواب آلودگی چشماش فقط اثر الکل بودن.
نمیدونست با این وضع میتونه صبح بیدار شه یانه...اما الان کار هیچ اهمیتی نداشت.

_لیام؟
با تعجب از تصویر تماس گیرنده که صورت خندون لیام رو نشون میداد پرسید.

چشماشو چند بار باز و بسته کرد و تلاش کرد از حالت مستیش خارج بشه:
_لیام؟لیام کجایی؟کجایی حالت خوبه؟

_من خوبم زین.
_آ...آدرستو بگو...من الان...اممم...فردا میام دنبالت.
_لازم نیست.من فردا برمیگردم کانادا.

_خب...خوبه...من...من هم مرخصی میگیرم.من هم میام باشه؟

_زین!تمومش کن!تو نمیتونی باشه؟تو نمیتونی برای من کاری بکنی!نباید رابطمونو به اینجا میرسوندیم...نه وقتی که تو از هیچی مطمئن نبودی!ازم انتظار نباش با همین وضع پیشت بمونم!خسته شدم زین!حق دارم خسته بشم؟من فردا برمیگردم جایی که ازش اومدم و تو میتونی بدون نگرانی و استرس خانوادتو داشته باشی!فقط بزار برم!بیشتر از این سختش نکن. الان شمارمو پاک میکنی و هر چی به اسم لیام توی زندگیت هست میندازی دور فهمیدی؟

_این کارو بامن نکن...
_هر وقت تونستی خودت واسه زندگی خودت تصمیم بگیری میتونی بیای دیدنم!بزار ببینم...این یعنی هیچ وقت نمیتونی بیای مگه نه!

لیام پوزخند زد و زین گوشیشو تو دستش فشرد.
_خداحافظ زین.ممنونم به خاطر همه اون لحظه های خوب.

_لی...
_بله؟
_من...
هردو سکوت کردن و لیام بعد از گوش کردن به صدای نفس های تند اون یه نفس عمیق کشید.

_خداحافظ زین.
تماس قطع شد و زین آروم آروم دستشو پایین آورد و گوشیش از دستش بین ملافه ها افتاد.

پی در پی نفس عمیق کشید و چشماشو مالید:
_نه گریه نکن زین...بسه...تموم شد...تموم شد.
به گریه افتاد و سرشو بین زانوهاش گرفت.
_تموم شد!

***
_صبح به خیر؟
لویی با تعجب گفت و دنیس بی توجه از کنارش رد شد.

هری لبشو گاز گرفت و شونه بالا انداخت.
احتمالا دنیس تصمیم گرفته بود قهر بمونه.
_کی باید وسایلامو جمع کنم؟

دنیس بدون این که به هیچ کدومشون نگاه کنه پرسید و در یخچالو باز کرد.
_عزیزم تو قرار نیست جایی بری.

هری سعی کرد لبخندشو حفظ کنه و لویی مخالفت کرد:
_نه.برمیگردی پرورش گاه.

چشم های هری گرد شدن و دنیس دستگیره ی یخچالو تو مشتش فشار داد.
_برمیگردی تا این بار آنه حضانتتو بگیره.راه قانونیش اینه.

دنیس در یخچالو کوبید:
_نمیخوام!هیچ کدومتونو نمیخوام!

میخواست به سمت اتاقش بدوئه اما لویی جلوشو گرفت و زانو زد تا هم قدش بشه:
_این تنها کاریه که میتونم برات بکنم دنیس!منو ببخش...

محکم تو بغلش فشارش داد و موهای لختشو نوازش کرد:
_پسرم...روزی که از...بهترین دبیرستان فارق التحصیل میشی ما میایم دنبالت.شایدم زود تر ها؟شاید یه روز بعد مدرسه ببینی جلوی در منتظر توییم...شاید هم روزی که با فلیشیا قرار گذاشتی هوم؟! ما باهم حرف میزنیم دنیس...حتی اگه بریم هم باتو در ارتباط میمونیم.تو پسر کوچولوی مایی اینو هیچ وقت فراموش نکن.

دست های سفید و باریک دنیس دور گردن لویی حلقه شد.
_بابا...

لویی با شنیدن صدای هق هق اون محکم تر تو بغلش فشارش داد و به هری که با نگرانی به هردوشون خیره شده بود لبخند زد.

_اینارو ببین!الان من چجوری این صحنه رو خراب کنم!؟
سر هر سه به طرف فیزی برگشت و لویی چشماشو چرخوند:
_آه...تقریبا خرابش کردی فیزی.کی بهت کلید داده؟!

***
_خوبی عزیزم؟
لویی دستشو روی گونه ی رنگ پریده ی هری کشید و هری سرشو تکون داد:
_فقط خستم...با یکم حالت تهوع!اینجا چه خبره؟!

اشاره به حال عجیب جیمز و استرسی که دوباره گریبان گیر همه شده بود داشت.
_هری تو وقتی رفتی برای آزمایش...جواب های...ما اومد...جیمز رد شده.به خاطر اضافه وزن!گفتن که مشکل سلامتی داره.

_یعنی...
_یکی دیگه به جای اون!
هری لب هاشو به هم فشرد و به جیمز نزدیک شد:
_هی رفیق؟رو به راهی؟

جیمز که معلوم بود گریه کرده شونه بالا انداخت:
_اوه آره!پس چی...باید بد باشم؟من فقط به درد هیچ کاری نمیخورم و قرار هم نیست یه قهرمان ملی بشم!شما برید...بهتون خوش بگذره...حتما...گزارش ها و عکس هاتونو میبینم!

هری نتونست جلوی خنده ی کوتاه نصفه نیمشو بگیره.
_تو واقعا چیزی برای از دست دادن نداری مرد!؟
***
_یقه تو درست کن!
تریشا با لبخند زمزمه کرد و زین بی توجه از ماشین پیاده شد و به پدرش کمک کرد تا روی ویلچرش بشینه.

تریشا دسته گل بزرگ رزی مضحکی که خریده بود رو به دست زین داد و گفت که خودش به یاسر کمک میکنه.

_اینا دیگه از کجا پیداشون شد؟
زین غر زد و تریشا توپید:
_زین!مودب و متین!همون جوری که گفتم!

زین زنگ رو فشرد و در بعد از چند ثانیه توسط عمه ی بزرگ زین باز شد:
_خدای من!خوش اومدین!

از دم در کنار رفت و اجازه داد بقیه وارد حیاط بشن.
زین نگاهی به اطراف انداخت و وقتی متوجه شد خونه کاملا ساکته زمزمه کرد:
_که مهمونیه مامان؟!آره؟

تریشا لبخند مصنوعی زد و عمه ی زین دستاشو از هم باز کرد:
_این مرد خوشتیپو ببین!زین عزیزم!آخرین بار این قدری بودی!

دستشو تا روی شکمش پایین آورد:
_بیا اینجا ببینم!
گونه های زین با بوسه های عمش خیس شد.
_آم...بله مدت زیادیه!

_ما باید زود تر اسباب کشی میکردیم اینجا!همش به خاطر مدرسه ی هیفا...راستی ولیحا کجاست؟

زن در حالی که گونه ی برادر و زن برادرشو میبوسید پرسید و تریشا جواب داد:
_اون یه کلاس مهم داشت!

_عزیزم!حتما خیلی بزرگ شده!بیاین بشینین!تو حیاط میز و صندلی چیدم.آه!زین اون گل ها؟

زین متوجه شد که مثل یه احمق هنوز گل هارو تو دستش گرفته.
_آم...این برای شماست!و...خونه ی جدید مبارک!

تریشا اظهار نظر کرد:
_زین چرا نمیدیشون به هیفا؟!راستی هیفا کجاست؟
_اینجام زن دایی!

سر همه به طرف دختری برگشت که به آرومی از پله ها پایین میومد.

گره اخم های زین ناخودآگاه باز شد و لبخند زد و چشم از اون دختر برنداشت تا وقتی که بعد از روبوسی و احوال پرسی با تریشا و یاسر به طرفش بیاد.

_آم...سلام!
دختر با خجالت زمزمه کرد و زین بالاخره از شوک خارج شد:
_خپلی!

هیفا خندید:
_خب میبینی که حالا خپل نیستم لاغرمردنی!

زین به خاطرات بچگیش لبخند زد.دخترعمه ی لوس و چاغی که با هیچ کس بازی نمیکرد حالا اینطوری روبه روش ایستاده بود:
_این...چیه؟

زین به روسری و پیراهن بلند هیفا اشاره کرد.
هیفا خندید و سرخ شد:
_خب یه سری اعتقادات!

_خیلی قشنگه!بهت میاد خپلی!
عمه صداشون کرد:
_بچه ها بیاین سر میز!

زین آه کشید و به هیفا اشاره کرد تا جلوتر بره و لپ هاشو از داخل جوید.هیچ ایده ای نداشت که نقشه ی مادرش برای امشب چیه.

love beyond the galaxyWhere stories live. Discover now