chapter fifteen

94 29 2
                                    

های گایز
چپتر فیفتیین😁
عیدتونم تبریک خلاصه❤
***

هری کمپرس آب خنک رو روی گردن و پیشونی زین حرکت داد و دنیل دست از تکون دادن عصبی پاش برداشت.

لویی هنوز در حال گزارش وضعیت بود و جیجی دفترچه های راهنما و بروشور هارو ورق میزد.
_گارن.

همه ی سر ها به طرف جیجی برگشت و در اون فاصله لویی هدستشو برداشت.
_چی!؟شوخی میکنی؟

دنیل پرسید و جیجی سرشو تکون داد:
_نه...گارن گرفته.علائمش که اینو میگن...
هری لبشو گزید و دنیل اخم کرد:
_اگه بمیره چی؟

جیجی بروشور رو کنار گذاشت:
_این حرفو نزن!اون نمیمیره!
دنیل دستشو تو موهاش کشید و با حالت عصبی که حفظش کرده بود شروع به چپ و راست راه رفتن کرد.

_اگه بمیره...اگه بمیره چی؟
_دنی میشه بشینی و بهمون استرس ندی؟
دنیل از لویی پرسید:
_اونا چی گفتن؟

لویی شونه بالا انداخت:
_کاری از دستشون برنمیاد...تا به یه ایستگاه فضایی نرسیم خدمات پرشکی ای در کار نیست.گفتن باید صبر کنیم و اون خودش بهتر میشه.

دنیل داد زد:
_یعنی چی؟!اون داره جون میده و ما باید صبر کنیم؟هر کدوم از ما ممکن بود جای اون باشیم!تو میگی به تخم اون آشغالایی که رو زمینن نیست؟!اونا وظیفشون سالم برگردوندن ماست!

جیجی جو رو آروم کرد:
_خواهش میکنم دنیل لازم نیست نگران باشیم!علائمش نشون میدن گارن یک یا دوئه.اون خوب میشه.
_از کجا میدونی!؟

جیجی خودشو بالای سر زین رسوند:
_چون بی هوش نشده...و بالا نمیاره....زین؟زین صدامو میشنوی؟میتونی چشماتو باز کنی؟
زین ناله ی خفیفی کرد و لای پلکاشو باز کرد.

_حالت چطوره؟
زین دوباره چشماشو بست...و نالید:
_سرم...

جیجی گونه ی رنگ پریده ی زین رو نوازش کرد:
_باشه...میدونم...بهتر میشی...بهت قول میدم.
همه با ناراحتی به هم نگاه کردن.

اگه زین بد تر میشد به دارو احتیاج پیدا میکرد...و دارو...خب...یه کوچولو ازشون دور بود.

(گارن یه بیماریه که بعضی فضانوردا بهش دچار میشن و یه چیزی مثل دریازدگی خیلی شدیده و به خاطر تفاوت فشاره که نشونه هاش ناراحتی های عمومی مثل تب و سردرد و تهوع و سرگیجست و در درجه های شدید تر باعث بی هوشی و حتی مرگ میشه)
***
لیام زنگ رو فشرد و عقب رفت.
مدتی طول کشید تا تریشا در رو باز کنه.
_خدای من!اینجا هم...

_من دیدم که اومدین اینجا خانم مالیک...متاسفم! فکر نمیکردم بتونم ازتون کلید بگیرم به خاطر همین مجبور شدم تعقیبتون کنم.

_اگه بازم اومدی...
_نه...در واقع...الان من برای برداشتن چند تا چیز اومدم.

تریشا نفس عمیقی کشید و بعد از نگاه سرزنش گرانه ای به لیام از جلوی در کنار رفت تا وارد بشه.
واقعیت این بود که تریشا صبح زود برای گردگیری خونه ی زین اومده بود و اصلا فکرشو نمیکرد حتی اینجا هم از دست لیام راحتی نداشته باشه.

_ببخشید که نمیتونم چیزی برات حاضر کنم،یخچال خالیه و قهوه نجوشوندم.

لیام کپشو برداشت و لبخند زد:
_اصلا لازم نیست خانم مالیک...من اینجا احساس نمیکنم که مهمونم.

تریشا نفسشو فوت کرد و به اتاق اشاره کرد:
_به هیچ کدوم از وسایلا دست نزدم.فقط کمی مرتبشون کردم...چیزای که مال توان رو بردار و برو.

لیام سرشو تکون داد و در حالی که زیپ سویی شرتشو باز میکرد به طرف اتاق خواب رفت.

تریشا مدتی همون جا تو اتاق نشیمن رو کاناپه نشست و وقتی دید لیام زیادی طولش داده وارد اتاق شد.

_تونستی چیزی که میخوای رو پیدا کنی؟من زود تر باید برم خونه کار دارم.

لیام وسایل زیر تخت رو بیرون کشیده بود و بینشون دنبال چیزی میگشت.
_آم...ببخشید،اگه...کلید اینجارو داشتم مزاحم شما نمیشدم...آها!...پیداش کردم.

لیام گرد و خاک روی جعبه ی کفش رو فوت کرد و درشو برداشت.

چند تا آلبوم قدیمی بیرون آورد و با همون لبخند روی لبش از جاش بلند شد و باقی وسیله هارو زیر تخت هل داد.
_کار من تموم شده خانم.
_اوم...اون...اونا...

لیام به آلبوم ها اشاره کرد:
_دوست دارید ببینید؟

تریشا با تردید سرشو تکون داد:
_عکسای...
_بله عکسای زین هم توشون هست.میخواستم اینا پیشم باشه.

تریشا روی تخت نشست و لیام آلبومی رو انتخاب کرد و بهش داد:
_اینو من درست کردم...تقریبا همش عکس زینه...اگه بخواید...این یکی میتونه پیش شما بمونه.

و با فاصله کنارش نشست.
تریشا دستشو روی جلد آلبوم کشید و لب هاشو به هم فشرد.

love beyond the galaxyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora