chapter thirteen

81 33 5
                                    

های...
گایز اونقدر قشنگ ووت دادین ها...که بریم سراغ چپتر ثرتین...ماچ به همتون❤
کاور رو دوست دارم...پیس آو آرته🥰
***
زین چشم هاشو باز کرد و چندین ثانیه طول کشید تا موقعیتشو تشخیص بده.

معمولا وقتی چشم باز میکرد با یه سقف سفید...یا چهره ی مردی که دوستش داشت رو به رو میشد نه یه سری دم و دستگاه.

کمربند هایی که اونو روی تخت مخصوص محکم نگه میداشتن باز کرد و از لبه ی تخت گرفت تا خودشو پایین بکشه.

از میله هایی که هر چند قدم یه بار تعبیه شده بودن کمک گرفت تا خودشو به لباسش برسونه و به سختی پوشیدش.
حالا میتونست عادی حرکت کنه.

از نردبونی که ازش پایین اومده بود بالا رفت و در گرد بالای سرشو هل داد و خودشو بالا کشید.
اونجا جلوی بخش کنترل لویی و هری کنار هم ایستاده بودن و با یه چیزایی ور میرفتن.

قرار بود زین و جلنا و دنیل خواب باشن و از اونجایی که این یه قانون بود که یه نفر باید بیدار بمونه لویی داوطلب شد و هری هم همراهیش کرد.

_هی...
بی حوصله اظهار وجود کرد و جلو رفت.
هری بهش لبخند زد:
_سلام زین!خوب خوابیدی؟

زین فقط نگاهش کرد.مگه...مگه واقعا توی این شرایط میشد خوب خوابید؟
لویی صدا زد:
_هری اینجارو ببین!
هری سرشو به سمت قسمتی از اسکرین که لویی اشاره میکرد چرخوند.

اونجا...تو یه فاصله ی خیلی دور میشد کل منظومه رو تو یه تصویر دید.
حتی خورشید که به لطف اسکرین هوشمند نور اضافیش حذف شده بود و به راحتی میشد بهش زل زد.
_خیلی قشنگه!

زین اخم کرد.اونا چطور میتونستن هنوزم چیزی رو قشنگ ببینن؟

خودش جواب خودشو داد،چون اون لعنتی ها الان پیش همن و چیزی رو از دست ندادن.

_بقیه کجان؟
زین پرسید و هری سرشو به شونه ی لویی تکیه داد و بدون این که نگاهش کنه گفت:
_همین اطراف...جاهای دیگه ی فضاپیمارو کشف میکنن.

زین از جاش بلند شد و یه راه جدید رو امتحان کرد تا از بخش کنترل خارج بشه.
سر از هر جا که در میاورد بهتر از موندن کنار اون دو نفر بود.

یه سری نردبون و راهروی تنگ رو پشت سر گذاشت و تصمیم گرفت لوله های سبز رنگ بالای سرشو دنبال کنه.

به یه در آهنی نیمه باز رسید و صدای خنده رو توش تشخیص داد.
وقتی وارد محل شد اصلا انتظار نداشت با غذاهای فشرده ی معلق توی هوا و دو تا احمق که بین زمین و هوا واسه هم کری میخونن روبه رو بشه.

_وات د...فاک...؟
اون دو نفر متوقف شدن و به زین نگاه کردن.
_هی تو بیدار شدی؟ما زود تر بیدار شدیم و خواستیم یه دوری اینجا بزنیم.

_اینا که دارین مثل خمیر دندون روی هم خالیش میکنین ذخیره ی غذاییه که قراره مثلا مارو زنده نگه داره.

جلنا لبشو گاز گرفت و به کمک میله ها خودشو به طرف لباس مخصوصش پایین کشید.
_آره درسته...ما باید جدی تر باشیم دنی.

دنیل خندید و با یه هل خودشو به زین رسوند و زین قبل از این که سرهاشون به هم برخورد کنه شونه های پسرو گرفت.

_سخت نگیر مالیک...ما نمیدونیم چند وقت اینجاییم... شاید تا آخر عمرمون هوم؟اصلا نمیخوام روز ها یا سال های باقی مونده رو جوری زندگی کنم که یادم بره انسانم.

صدای آلارم توجه همشون رو جلب کرد.
زین ابروهاش رو بالا انداخت و از اتاق که حالا به نظر میومد یه جور آشپزخونه باشه خارج شد.

تا وقتی که با سرعت کندش خودشو به بخش کنترل برسونه آلارم قطع شده بود.
_اون چی بود؟

حالا جلنا هم از نردبون پایین میومد و لویی شونه بالا انداخت:
_یه دستور دیگه...باید سرعتو ببریم بالا...باید به تدریج اینکارو بکنیم...

love beyond the galaxyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora