chapter twelve

81 31 0
                                    

های های های
تعطیلات قبل از امتحاناتتون بخیر..بریم برای چپتر توولو💫😁
لذتشو ببرین
***
زین برگشت به سمت راننده و خودشو از بین صندلی ها جلو کشید:
_بزن کنار!یه لحظه نگه دار!
_متاسفم آقا امکانش نیست.
_هست!برگرد...فقط چند دقیقه.
_متاسفم...برای امنیتتون...

_امنیت به جهنم مگه نمیشنوی چی میگم؟
_من یه ماموریت دارم و اون سوار کردن و رسوندن شما به مقصده.وقتی رسیدیم میتونید با یه مسئول حرف بزنید شاید بشه چند دقیقه وقت گرفت.

زین خودشو رو صندلی پرت کرد و صورتشو با دستاش پوشوند.
لیام اونجا بود...
اون قدر نزدیک...
برای خداحافظی باهاش اومده بود...
و زین نتونست حتی برای آخرین بار بغلش کنه.

یه ماه پیش...فقط چند هفته بعد از این که توی تنش و اصظراب و جر و بحث زندگی کردن لیام یه دفعه گفت دیگه امیدی به رابطشون نداره و بهتره دوری رو برای هردوشون سخت تر نکنه و رفت.

بعد از یه ماه زین بالاخره اونو دید و فرصت نکرد دستشو بگیره...تو چشماش نگاه کنه...ببوسدش و بهش بگه چقدر عاشقشه.

رانندگی مدت خیلی زیادی طول کشید.
مثل این بود که اونا دارن به یه جای پرت خارج از شهر،یا حتی به یه شهر دیگه میرن.
هیچ کس حتی مقصد رو نمیدونست.

فقط ماشین ها تو یه منطقه ی برهوت با تشکیلات پرتاب موشک و یه پایگاه کنترل و جلوی جمعیتی که منتظرشون بودن
توقف کردن و چند نفر باز از بین خبرنگارها منتخبین رو به داخل پایگاه اسکورت کردن.

اونا به یه اتاق فرستاده شدن و در اون اتاق دوباره ازشون تست فشار و آزمایش های دیگه ای گرفتن و لباس های مخصوص
رو در اختیارشون قرار دادن.
در طول کلاس های آموزشی تمام کارهایی که باید انجام میدادن آموزش داده شده بود.

در طول پروسه ی آماده شدن یه دوربین تمام کارهاشون رو ضبط میکرد و زین حدس زد برای یه برنامه ی تلوزیونی باید باشه...اونم از نوع زنده.

بهشون اجازه داده شد غذا بخورن و از دستشویی استفاده کنن.
شاید برای آخرین بار...
هیچ کس جرعت اظهار نظر و گفت و گو نداشت.

حتی دنیل که وراج ترین انسان روی کره ی خاکی بود.
هیچ کس حتی به چند ساعت آینده فکر نمیکرد.
هیچ کس شهامت تصورشو هم نداشت.

البته هیجانات جلنا از بقیه جدا بود.
اما اون هم شرایط همسفرهاشو درک میکرد و کم حرف شده بود.

شاید آماده سازی چندین ساعت طول کشید و در این مدت لویی و هری بدخلق شدن.
چون یه نفر سعی کرد موهای هریو کوتاه کنه.
و البته که بدون انجام ماموریتش برگشت.

فقط جلنا بود که با خوش حالی زیر قیچی نشست و اجازه داد هر کاری که درسته انجام بشه.
به هر حال...هری تو فضا با موهاش مشکل پیدا میکرد.

وقتی اونارو از پایگاه خارج کردن هوا تاریک شده بود و ستاره ها توی بیابون واقعا تماشایی بودن اگه فرصتی براش بود.

این بار توی بی سیم لباس هاشون دستورات رو بهشون گفتن...وقتی یکی یکی وارد بالابری که اونارو تا ورودی موشک با ابهت معجزه ی علمی آمریکا میرسوند شدن،همه چی مثل خواب بود...وارد شدنشون به وسیله ای که قرار بود از زمین و هر چیزی که دوستشون دارن دور کنه...دستوراتی که توی گوششون گفته میشد،نشستن روی صندلی ها...بستن کمربند و قفل و زنجیر مخصوص و بسته شدن ورودی و آزادسازی مخازن اکسیژن...
زمان به کندی پیش میرفت.

مسئولین و تدارکات و فیلمبردار ها محوطه رو ترک کردن و بعد ابتدا دود و بعد از اون آتیشی که ناشی از مصرف سوخت خاص اون موشک بود زیرش نمایان شد.

بعد از رسیدن انرژی به حد نصاب قفل های خودکاری که موشک رو به تیر نگهدارنده وصل میکردن باز شدن و موشک از زمین فاصله گرفت...

لحظه ی باشکوهی که شاید از شبکه های خبر جهانی منتشر میشد و توی لنز دوربین خبرنگار ها ثبت میشد.
همه چی توی موشک آروم بود.
بیش از اندازه آروم.

هر پنج نفر به سنگینی نفس میکشیدن و چشم به شیشه های جلوشون دوخته بودن که به خاطر سرعت زیاد هیچ چیز ازش معلوم نبود.

این وضعیت ادامه داشت تا وقتی از اتمسفر خارج بشن.
تا وقتی به محلی برسن که گرانش زمین زیاد روش اثر نکنه و موشک به صورت خودکار بخش انتهایی خودشو جدا کنه و به یه فضا پیمای تقریبا خاص تبدیل بشه.

به جای سوخت معمولی این بار سوخت پلاسمایی شروع به سوختن کرد.
این سرعتی غیر معمول برای یه اسپیس کرفت بود.
زین چشم هاشو بست و فقط زمانی بازش کرد که فشار اطرافو کم تر احساس میکرد و همه چی آروم تر به نظر میومد و علامت های هشدار دهنده رو اسکرین دیده نمیشد.
زیاد طول نکشیده بود که از جو زمین خارج بشن.

love beyond the galaxyWhere stories live. Discover now