chapter fourteen

74 28 16
                                    

ول ول ول...ولکام به چپتر فورتیین😁👇
فلش بک کیووووت داره😍
***
هر پنج نفر دور هم نشسته بودن و به یاد روزهای زمین با بسته های غذای فشرده از خودشون پذیرایی میکردن،البته این هیچ وقت جای آبجو یا یه سیخ مارشملو و سیب زمینی ذغالی یا حتی سوسیس های با کیفیت روی آتیشو نمیداد.

اونا بطری ای برای چرخوندن نداشتن و برای همین به نوبت هر کس مجبور بود یه خاطره از زندگی خودش تعریف کنه یا یه چیزی در مورد خودش بگه که بقیه نمیدونن...
و خب اگه خودش چیزی برای گفتن پیدا نکنه بقیه میتونن سوال بپرسن.

این پیشنهاد جلنا بود تا بیشتر باهم آشنا بشن...یا...زین یکم از لاک خودش بیرون بیاد.

نوبت هری بود...نگاهی به لویی انداخت:
_خب...ما یه بچه داریم.یه پسر...

سه نفر دیگه با تعجب نگاهشون کردن.
زین اولین سوالو پرسید:
_چند سالشه؟
لویی جواب داد:
_هفت.

_اون بچه ی ژنتیکی خودتونه؟
هری جواب داد:
_نه...ما اونو از پرورش گاه گرفتیم.

دنیل پرسید:
_سخت نبود بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کنید؟

زین فرصت نداد تا اون جواب بگیره و سوال خودشو پرسید:
_الان چی؟بدون شما اون چیکار میکنه؟باهم خوشبخت بودین؟سخت نیست که همه ی خوشبختیتون پشت سرتون جا مونده؟

هری تند تند پلک زد و سعی کرد سوال هارو طبقه بندی کنه.

لویی به جاش جواب داد:
_اون وقتی وارد خونه ی ما شد دیگه بچه ی یکی دیگه نبود...و آره ما هیچی کم نداشتیم...میشد همیشه همون طور بمونه...میتونستیم واسه همیشه اون خوشبختی رو داشته باشیم.

هری ادامه داد:
_مگه میشه سخت نباشه؟دلتنگی برای همه سخته!فقط این آرومم میکنه که اون پیش مادرمه و به خوبی بزرگ میشه!

زین طعنه زد:
_آخه زیاد اینطور به نظر نمیاد...میدونی شما دوتا باهم خوش حالین و انگار نه انگار که یه بچه هم چند میلیون کیلومتر اون ور تر دلش برای شما تنگ شده!

جلنا با دیدن چهره ی ناراحت لویی و هری اعتراض کرد:
_هی تو نباید این حرفو بزنی!همه مون انسانیم و دلتنگ میشیم ولی لازم نیست با بروز احساساتمون باعث ناراحتی دیگران هم بشیم!بی انصافی نکن!

دنیل هم نظرشو گفت:
_چون هممون زانوی غم بغل نگرفتیم دلیل بر این نمیشه که خوش حالیم و داره بهمون خوش میگذره!چون این یه تعطیلات کوفتی نیست باشه؟ همه به جز این خانم مجبوریم اینجا باشیم و ریخت نحس جنابعالی رو تحمل کنیم!

جلنا برای ادامه پیدا نکردن بحث دستشو تکون داد:
_باشه ساکت شین! زین نوبت توئه!

زین روشو برگردوند:
_چیزی برای گفتن ندارم!
جلنا شونه بالا انداخت:
_باشه پس...دنیل...

هری حرفشو قطع کرد:
_نه جیجی...نوبت زینه...اگه اون چیزی نگه ما سوال میپرسیم...قانون اینه مگه نه؟

زین نفس عمیق کشید:
_آره هری...هر سوالی داری بپرس.

هری کمی فکر کرد و بعد لبخند مهربونی زد:
_بیشتر از همه...دلت واسه ی چی تنگ شده؟

هیچکس ساعت نداشت تا بگه سکوت چند دقیقه طول کشید.
اما کسی اعتراضی نکرد.
همه فقط صبر کردن.
شاید چون عادت کرده بودن.

هیچ کس نمیدونست چقدر از ترک زمین میگذره...
خواب هاشون نامنظم بود،نه طلوعی میدیدن و نه غروبی و حدس زدن تاریخ دیگه اهمیتی براشون نداشت.

آسون تر بود که فکرشونو روی ماموریتشون متمرکز کنن.

شاید یه روز یکی بهشون میگفت که خوبه فلان سال گذشت و کار شما تموم شد میتونین برین خونه...

و زین بالاخره لب باز کرد:
_من...میخوام برم بخوابم.

به سختی از جاش بلند شد و با ضعف خودشو از دریچه و نردبون پایین کشید.

میخواست گریه کنه...میخواست یه بالش جلوی صورتش بگیره و داد بزنه.
دلش برای چی تنگ شده بود؟
کدومشونو میگفت؟

صدای اون؟
عادت تند تند حرف زدنش؟
خنده های بی دلیل و گاه و بیگاهش؟
جوری که اسمشو میگفت؟
جوری که دعواش میکرد و غر میزد؟

جوری که معذرت میخواست یا با هر آهنگی میخوند؟
یا...یا دونه دونه ی نقاشی های روی پوستش؟

خال روی گردنش؟
عضلات سفت یا نرمی لباش؟

دستاش وقتی لای موهای زین گل میزاشت؟

یا بالا پایین رفتن سینش با هر بار نفس کشیدن...وقتی که سر زین هم روی سینش بود...وقتی که رو ی چمنا دراز میکشیدن...وقتی میتونست صدای قلبشو هم بشنوه...

برای چی بیشتر دلتنگ شده بود؟
شاید...شاید بیشتر برای...گفتن اسمش...

_لیام...
گفتن اسم و جواب شنیدن....
_لیام...

گفتن اسم به شرطی که بعدش سکوت نباشه...
نه...دلش بیشتر از همه برای خود لیام تنگ شده بود.

اون بیرون دنیل و جیجی بسته های غذای باقی مونده رو جمع کردن تا برگردونن سر جاش و لویی و هری تنها شدن.

_حق با اونه؟ما زیادی بیخیالیم؟
هری با صدای آرومی پرسید و لویی اخم کرد:
_واقعا اینطور فکر میکنی؟که ما بیخیالیم؟

هری سرشو به چپ و راست تکون داد.
_نه فقط...دنیس الان داره چیکار میکنه لویی؟

لویی آه کشید و پیشونیشو به پیشونی هری چسبوند.
_الان...اگه صبح باشه تو مدرسست...یا شاید هم خوابیده باشه...چون...فکر میکنی امروز روز تعطیل باشه؟شاید داره با جما بازی میکنه یا کیک لیمویی درست میکنن...شاید آنه داره واسش قصه ی شبشو تعریف میکنه... یا با فیزی رفته شهربازی... هر کاری بکنه هری ما میدونیم که حالش خوبه مگه نه؟هوم؟همه مواظبشن.

هری سرشو تکون داد و تو همون حال چشم هاشو بست.

لویی بینیش رو هم به بینی اون چسبوند و دست هاشو دو طرف صورت هری گذاشت.
_اصلا نمیخوام ناراحتیتو ببینم.

هری چشم هاشو نیمه باز کرد و بوسه ای روی لب های لویی گذاشت.

لویی کمی عقب رفت تا لب ها و چشم های خمار اونو ببینه و با لبخند برای ادامه ی بوسه جلو رفت...

اشکالی نداشت اگه زین رو از اتاقی که تخت داشت بیرون مینداختن تا ببینن میتونن یه کارایی بکنن یانه؟!

⏰فلش بک:سماجت تاملینسونی.

هری شیشه های مربا رو توی قفسه میچید و بکا در مورد این که یکی از معلم هاشو تو کافی شاپ با دوست دختر جدیدش دیده حرف میزد.

هری با خنده گوش میداد و بکا خیلی ناگهانی حرفشو قطع کرد.
_هری!ضایع نکن ولی اون پسره بازم اینجاست!

love beyond the galaxyWhere stories live. Discover now