chapter seven

107 31 3
                                    

های به خواننده های جدید و قدیمی لاو بیاوند... امیدوارم استوری رو بخوانید و لذت ببرید💖😊
***
_زین؟...هی...زین؟...زین؟!

زین چشم از مانیتور برداشت و با تعجب به همکارش نگاه کرد.
_هوم؟!

_نمیشنوی؟دوساعته دارم صدات میکنم!
زین آه کشید بیشتر توی صندلی نرم و راحتش فرو رفت.

_اون رفته.
آروم گفت و اطرافو بررسی کرد...هنوز هم از گفتنش خجالت میکشید.
_کی؟لیامو میگی؟منظورت چیه؟چرا رفته؟

جولیا خودشو همراه صندلیش جلوتر کشید و روی میز زین خم شد.
_من...نتونستم.نتونستم دنبالش برم.

_دعوا کردین؟!
_خب...مامانم فهمید...
ابروهای دختر بالا پرید:
_اوپس!این خوبه یا بد!؟

_افتضاحه...مامانم با من حرف نمیزنه.ازش خجالت میکشم...

_میخوای چیکار کنی؟
جولیا یکی از ابروهاشو بالا انداخت و زین فهمید که اون چی انتظار داره بشنوه.
کاری که باید انجام میداد و جرئتشو نداشت.
_نمیتونم.

_بس که احمقی...بمیر بابا.
جولیا خودشو به سمت میز خودش کشید و زین خندید و دستشو موقع حرف زدن با تمسخر تکون داد:
_ممنون جی...کاش همه یه دوستی مثل تو داشتن.الان احساس بهتری دارم!

_زین مالیک تا وقتی لیام رو برنگردوندی باهام حرف نزن.اوه پسر بیچاره ی من!حتما با خودش فکر میکنه این یه سالو با چه آدم بی عرضه ی بیشعوری زندگی کرده...حتما خیلی عصبانیه.

_تو تا حالا اونو ندیدی جی...اون الان فقط...ناامیده و از من...از من...ناراحته...ولی...اون منو میبخشه.اون درک میکنه که چرا نمیتونم...

_اگه ببخشه اونم خیلی احمقه!چه انتظاری داری؟بیاد دوباره به یه رابطه ی پنهانی باتو ادامه بده؟زین اون بیست و چهار سالشه و تو این سن حقش نیست مثل بچه مدرسه ای ها دوست پسرشو قایم کنه.

_میشه بلند حرف نزنی؟یکی میشنوه.
_اوه متاسفم!چقدر بد میشه یکی بفهمه تو به دخترا علاقه نداری!تو گی ای.چرا قبولش نمیکنی؟

_وات د فاک جی؟خفه شو!تقصیر منه که از دهنم پرید و بهت گفتم!
_اگه روت کراش نداشتم و اون قدر آویزونت نمیشدم به منم نمیگفتی! راستشو بگو زین!تو حتی خجالت میکشی پیشخودت هم اینو اعتراف کنی نه؟!

زین سرشو پایین انداخت.
کاش همه چی جور دیگه ای بود.
بخش عوضی ذهنش یه جمله رو مدام توی گوشش اکو میکرد.
"خوبه که رفته...خوبه که الان نیست...تا وقتی که اوضاع آروم بشه میتونن یکم فاصله بگیرن"

و بخش عاشق ذهنش،نبود لیام رو فریاد میکشید...
جولیا بلند شد:
_ساعت دو شد.برات چیزی بگیرم؟
_نه گرسنم نیست.

دختر شونه ای بالا انداخت و میزشو ترک کرد.
زین با تردید به شماره ی لیام نگاه میکرد.

الان فاصله بهترین کار بود تا زین بتونه پدر و مادرشو نرم کنه.اما نه این فاصله...نه وقتی که لیام با ناراحتی و عصبانیت رفته بود.

زین زنگ میزد و بهش توضیح میداد و لیام درکش میکرد.
شماره رو گرفت و با یه لبخند به عکس لیام گوشیشو به گوشش نزدیک کرد.

اون الان حتما برگشته بود کانادا.
لحظه ای نفسش از این دوری گرفت و این تنگی نفس بیشتر هم شد وقتی بوق ها پشت سر هم بدون هیچ جوابی به گوشش میخوردن.

لبخندش محو شد و یه بار دیگه شماره گرفت.
لیام اینکارو نمیکرد.حتی اگه از زین متنفر و عصبانی و دل شکسته میشد حتما جواب تماس هاشو میداد.

خب...حتما این بار کار زین سخت تر شده...
خودشو آروم کرد و شماره ی مادر لیامو گرفت.
بعد از سه تا بوق جواب داد:
_درست میبینم؟

زین خندید:
_خودمم ماما!

love beyond the galaxyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant