♧3♧

504 146 15
                                    

″چرا بعضی وقتا اون چیزی که میخوایم نمیشه؟ ″

″شاید بخاطر اینکه اون چیزی که میخوایم به صلاحمون نیست.″

″چه جمله کلیشه ای...″

″ ولی این حقیقته!″

″یعنی اگه من و تو بهم نرسیم به صلاحمونه؟″

″از یه جایی باید مانع این روند تکراری شد مگه نه؟ ″

″به نظرت میتونیم؟ ″

″باید بتونیم ! چون این به صلاحمونه...″

---

با احتیاط آخرین تکه از بشقاب خورد شده رو برداشت و کنار بقیه شیشه خورده ها درون یه جعبه کوچیک گذاشت .

نگاهی به تک کلید تو دستش انداخت.

تصوّر اینکه اون همسایه احمق باز هم پشت در مونده باشه خنده داره.

البته نه برای نامجون...

اون خوب میدونست نتیجه این فراموشی به کجا ختم میشه...

یه کلیشه مسخره که ازش زیاد تو تلویزون و دراماها دیده بود...

اون باید کلید رو پس میداد یا خودش میومد پس بگیره؟

جوابش هرچی که بود برای نامجون چندان خوشایند به نظر نمیرسید.

اون قرار نبود بابت رفتارش عذرخواهی کنه !

جین بی اجازه وارد خونش شده بود و این قضیه چیزی نبود که نامجون ازش به راحتی بگذره!

نفسش رو به آهستگی بیرون فرستاد و به سمت در رفت .

از چشمی در نگاهی به بیرون انداخت .

قطعا که مسیر نگاهش واحد رو به رویی بود..

+نیست!

با ندیدن جین سرش رو عقب کشید و بعد از لحظه ی کوتاهی دو مرتبه و جدی تر از قبل نگاهشو رو واحد رو به رو ثابت کرد.

+یعنی رفته تو؟

به نظرش احمقانه میومد .

کلید دست خودش بود!

+بیرونه؟

از کلافگی نگاهشو چرخوند و لبشو رو هم فشرد .

بین دوراهییه اینکه بره بیرون و کلید رو بذاره جلوی در و یا اینکه بی اهمیت برگرده به تخت مونده بود .

یه حسی بهش میگفت اگه نره اون پسر بلاخره خودش میاد پیشش و اینطوری مجبور میشن با هم رو به رو شن .

✺Gomeηasai till the Eηd✺′ᴺᵃᵐʲⁱⁿ′Donde viven las historias. Descúbrelo ahora