هرگز در زندگی ام این قدر تهی نبوده ام، روزهای زیادی خالی از هرگونه احساس نسبت به زندگی و آدمهای اطرافم. شادی پس از غم و اندوه را دیده ام. حال کسی چه میداند؛ پس از فقر احساس چه چیز انتظار آدمی را میکشد.
.
.
.
دستهاشو روی میز ستون کرد و به بازتاب چهره ی خودش توی آینه نگاهی انداخت، تتوی موقت روی صورتش که شبیه خطوط رعد و برق به نظر میرسید بخش کمی از گونه اش
رو پوشونده بود. سدریک ازش خواسته بود تا اون "لکه ی مشکی زشت" رو از روی صورتش پاک کنه، اما زین حس میکرد که این جذابه.رد کمرنگ رژ آلبالویی روی لبهاش رو با انگشتش پخش کرد،
دکمه های جین جذب مشکی رنگش رو با آرامش بست و پیراهن طلایی رنگش رو که جنس نرمی داشت به تن کرد.خم شد و خاک کمی که روی نیم بوتهای پاشنه بلند مشکی رنگش نشسته بود با دستمال کاغذی بین انگشتهاش پاک کرد. وقتی صدای موزیک رو شنید فهمید که وقتش رسیده، دلش نمیخواست غرغرهای سدریک رو بشنوه، پس نگاه کوتاهی به خط چشم ظریفی که چشمهای آهو مانندش رو کشیده تر جلوه میداد انداخت و سمت استیج پا تند کرد.
از پله های پشتی بالا رفت و روی استیج ایستاد، مثل همیشه نگاهی به مشتریهای کلاب انداخت. به موزیک لایتی که در حال پخش شدن بود گوش سپرد و برای لحظه ای چشماشو روی هم گذاشت و نفس گرفت. جلوتر رفت و انگشتهای کشیده اش رو دور میله حلقه کرد.
زین: امشب تو پارتنر رقص منی.
یکی از پاهاش رو جمع کرد و به کمک دستش از میله بالا رفت، هر دو پاش رو رها کرد و قوسی به کمرش داد، چند بار دور اون میله ی سرد چرخید. برای لحظه ای ایستاد و پاهاش رو دور میله ی فلزی حلقه کرد، دستهاش رو جدا کرد و به فضای سالن دود گرفته که حالا برعکس به نظر میرسید نگاهی انداخت.
دوباره پاهاش رو روی زمین گذاشت و دستهاش رو تک به تک به تن میله چسبوند. خودش رو بالا کشید و در حالی که محکم میله رو بین دستهاش گرفته بود؛ پاهای خوش تراشش رو از هم باز کرد و اونها رو بالا آورد.
توی همون وضعیت موند و چرخید، پیرهن طلایی رنگش توی تنش لق میزد و جین تنگش حرکت رو کمی سخت میکرد. قطره های عرق روی سینه ی نیمه برهنه اش سر میخوردند.
کمی اون طرف تر، این لیام بود که جمعیت مست و سرخوش رو کنار میزد تا سریع تر خودش رو به قسمت وی آی پی برسونه، وقتی به هال رسید میتونست صدای موزیک نسبتا ملایم رو از داخل سالن اجرا بشنوه، آیدیش رو به دختر مو بلوندی که پشت میز ایستاده بود نشون داد و وقتی رزرو قبلیش تایید شد، شماره ی میزش رو از اون دختر تحویل گرفت و وارد سالن شد.
نگاهش رو توی سالن بزرگ که تم نور پردازی بنفشی داشت چرخوند، با دیدن بدن چسبیده ی زین به میله؛ گوشه ی لبشو گاز گرفت.
لیام: الهه ی لعنتی!
به سمت تنها میز خالی سالن رفت و بعد از چک کردن شماره اش روی یکی از صندلیهای چرمی نشست، پاهاش رو از هم باز کرد و جعبه ی فلزی سیگارش رو از داخل جیب مخفی کتش بیرون کشید. یه نخ از سیگارای محبوبش رو گوشه ی لبهاش گذاشت و با فندک طلایی رنگش که اسم خانوادگیش روش حک شده بود روشنش کرد.
YOU ARE READING
Eden
Fanfictionبهشت برای من همینه، وقتی از پشت جهنم چشمات به من نگاه میکنی و پایانم رو میخوای "و خداوند آدم و حوا را به تاوان خوردن میوه ممنوعه از باغ عدن بیرون راند" هر چیزی تاوانی دارد، حتی شیفتگی به آتش؛ شیفتگی به چشمهایت... ⚠️ WARNING FOR SEXUAL CONTENT AND HI...