چه کسی گفته که برای مردن، حتما باید تنفس آدمی قطع شود؟ هزاران آدم را میشناسم، که نفسهایشان؛ بوی مرگآلود یک نیمه شب را یدک میکشد.
.
.
.
دستش رو بین پاهای مقابلش برد و آخرین تکه های مدفوع رو با دستمال پاک کرد، صورتش زیر ماسک جمع شده بود و حس بدی داشت. بعد از گره زدن پلاستیک کنار دستش یه پوشک از توی بسته ی آبی رنگ برداشت و تای اون رو باز کرد، اون رو از پاهای مادرش رد کرد و با گرفتن کمرش کمک کرد تا کاملا اون رو بپوشه، تریشا با تکون دادن سرش و لبخند کجی که زد سعی کرد از زین تشکر کنه. دست مفلوجش رو با زحمت حرکت داد و نوازش کوتاهی به بازوی پسرش داد.زین: میدونم مادر، نباس خودتو ناراحت کنی.
در همون حال که داشت لباسای کثیف رو داخل سبد مینداخت گفت و با شنیدن صدای در از دستشویی خارج شد.
زین: اومدی بالاخره، زود باش دختر جون کارای مامانو بکن من باید برم سر کار.
زارا با چهرهیِ خسته ای سر تکون داد و در رو با پاش بست، کوله و ساک سنگین توی دستش رو زمین گذاشت و بعد از درآوردن پالتوی ضخیمش سمت دستشویی رفت.
زین: سلامت کو بچه؟
زارا: سلام.
کلافه لب زد و دست زین رو از جلوی راهش کنار زد، شیر آب گرم رو باز کرد و پودر سفید رنگ رو روی لباسهای کثیف ریخت، شیر رو بست و زیر بغل تریشا رو گرفت تا از دستشویی بیاد بیرون، توی نگاهش تلفیقی از غم و خستگی موج میزد و زین به خوبی متوجه حالش بود، ابرویی بالا انداخت و در همون حال که جلوی آینه ایستاده بود و خط چشم ظریفی میکشید نیم نگاهی به زارا انداخت و پوزخند زد.
زین: چیشده؟ نکنه کشتی هات غرق شدن؟
زارا: کاش کشتی هام غرق میشدن، داداشم داره غرق میشه.
خندهیِ تلخی کرد و دوباره رفت توی دستشویی، آستینهاشو زد بالا و عصبی شروع به چنگ زدن لباسهای توی وان کرد. زین با شنیدن جملات آروم اما طعنه آمیزش، تیوب کرم توی دستش رو گذاشت روی میز و سمت دستشویی پا تند کرد، توی چارچوب در ایستاد و مشتی به دیوار کوبید.
زین: من لعنتی از صبح تا شب دارم جون میکنم و به هیچ جا نمیرسم، خودت بگو از کجا دربیارم خرج این زندگی گه گرفته رو بدم؟
زارا: اینهمه کار هست زین، تو مجبور نیستی توی کلاب کار کنی، من میدونم فضای اونجا چجوریه آخه به چه قیمتی حاضر میشی... من حاضرم از همین امروز دو شیفت کار کنم، تو هر گه دونی کار میکنم ولی نمیخوام داداشم مثل یه.. مثل یه... .
زین: آره، بگو خجالت نکش، خجالت میکشی نه؟ داداشت یه هرزه اس که تو این زندگی سگی گیر افتاده. ولی نمیذارم تو هم گیر بیفتی فهمیدی؟ تنها کار فاکی که اون بیرون میکنی درس خوندنه، نه هیچ مزخرف دیگه ای، هیچی حالیته؟
YOU ARE READING
Eden
Fanfictionبهشت برای من همینه، وقتی از پشت جهنم چشمات به من نگاه میکنی و پایانم رو میخوای "و خداوند آدم و حوا را به تاوان خوردن میوه ممنوعه از باغ عدن بیرون راند" هر چیزی تاوانی دارد، حتی شیفتگی به آتش؛ شیفتگی به چشمهایت... ⚠️ WARNING FOR SEXUAL CONTENT AND HI...