آزادی، برابری، عشق، ارزش... تمامی اینها باطل اند وقتی به اندازه ی کافی پول نداشته باشی. شاید اسکناس برای کسی خوشبختی نیاورده باشد؛ اما جلوی خیلی از بدبختی ها را گرفته است.
.
.
در همون حین که به حرفای زین گوش میداد، لیوانهای شسته شده رو با یه دستمال پارچه ای خشک میکرد و اونها رو توی بار میچید، در تایید حرفهای زین سری تکون داد و وقتی کارش به اتمام رسید، دوباره به پیشخوان تکیه کرد، کلاب هنوز هم شلوغ نشده بود.زین: خدا رو فراموش کن، اون قرار نی هیچکاری واس ما بکنه.
با همون لحن خنثی همیشگی این جمله رو گفت و با انگشتهاش روی میز ضرب گرفت، به عقب تکیه کرد و به اطرافش نگاهی انداخت، رزالا رو دید که طبق معمول بهش خیره شده و داره میاد سمتش، نفسش رو کلافه فوت کرد و صورتش رو با حس بدبختی جمع کرد.
لو: یکی از کشته مرده هات.
لویی با خنده های خفه به چهره ی مشتاق اون دختر نگاه انداخت، لباسهای چرم مشکی و آرایش غلیظی که داشت توجه خیلی ها رو به سمتش جلب میکرد.
زین: نمیدونم چرا نمیفهمه، به جون ننم اگه بازم یه پوسی رو از نزدیک بیبینم جیغ میکشم.
با حالت گریه گفت و خلال دندونش رو بین لبهاش جا به جا کرد، وقتی رزالا کنارش نشست سعی کرد حالت طبیعی به خودش بگیره، صدای خنده های لویی قطع شده بود و سفارش مشتری ها رو بدون حرفهای اضافه ای جلوشون میذاشت. دختر مو مشکی مارتینی بلوبری سفارش داد و پاهاش رو روی هم انداخت.زین: روالم شکر؛ احوال بانو؟
رزالا: خوبم ممنون، راستی امروز تولدمه و برای همین مرخصی گرفتم.
رزالا: چرا اینجام؟ اوه کیوتی فقط دلم میخواست امروز ببینمت، زین تو میدونی که من ازت خوشم میاد.
حرفهاش رو با لبخند گرمی زد و دستش رو روی دست زین گذاشت، چشمکی حوالهیِ حرفش کرد و بعد از یه نوازش کوتاه دستش رو کنار کشید، شات مارتینی رو برداشت و کمی ازش نوشید.
زین که از اون لمس کوتاه حس خوبی نداشت کمی بدنش رو منقبض کرد، لبخند مصلحتی زد و دستهاش رو جلوی بدنش گره زد.
زین: تو خوشگلی و بدن خوبی داری، رئیسم همیشه تو کفته دختر، البت اون تو کف کی نیس؟ اما خب حقیقت اینه که، من در حد مرگ گی ام!
رزالا: بیب همه اینو میدونن، فقط کاش یه امشبو گی نبودی، باور کن بهمون بد نمیگذره.
زین: نه نمیتونم.
رزالا: آه خیلی خب، اینم از بدشانسی منه.
سیگاری از توی کیف دستی قرمز رنگش بیرون آورد و اون
رو بین لبهای رژ خورده اش گذاشت، پک عمیقی ازش گرفت و به آرومی بیرون فرستادش، به مرد میانسالی که زیر گوشش حرف میزد با اخم نگاه کرد و کمی ازش فاصله گرفت.
YOU ARE READING
Eden
Fanfictionبهشت برای من همینه، وقتی از پشت جهنم چشمات به من نگاه میکنی و پایانم رو میخوای "و خداوند آدم و حوا را به تاوان خوردن میوه ممنوعه از باغ عدن بیرون راند" هر چیزی تاوانی دارد، حتی شیفتگی به آتش؛ شیفتگی به چشمهایت... ⚠️ WARNING FOR SEXUAL CONTENT AND HI...