از مرگ خسته ام

646 121 113
                                    

اصلا فرض میکنیم که آدمی؛ میتواند بارها و بارها عاشق شود. آیا کسی میتواند، اعتماد او را برگرداند؟ آن پاکی و خلوص زیبای اولین عشق را چطور؟
.
.
.
دست متیو رو گرفت و به کمکش روی یکی از میزها نشست
پاهاش رو از هم باز کرد و دستهای جوهر خورده اش رو به نوبت ستون بدنش قرار داد، دستهاش رو یک به یک از روی میز برمی‌داشت. پاهاش رو توی هوا تکون میداد و پایین تنه اش رو می‌چرخوند. انقدری ادامه داد تا به هیجان اومدن مشتری های کلاب رو حس کنه.

بالاخره توی همون وضعیتی که بود نشست. پاهاش با فاصله از هم دو طرف میز آویزون بودند، شلوار مشکی گشادی که تنش بود پر از چاک خوردگی های مورّب بود و پاهای برنزه و شیو شده اش کاملا توی دید قرار داشت. زین میدونست که هر کسی از دیدن این صحنه لذت میبره، حتی خودش. اما چیزی که بیش از همه براش لذت بخش بود، کبودی های ریز و درشت قسمت داخلی رونش بود. کی براش مارک گذاشته بود؟ خودشم نمیدونست. شاید لیام یا متیو یا شایدم سدریک... نمیتونست با اطمینان بگه.

بوی ضعیف الکل رو از نفسهای خودش حس میکرد، و همینطور داغی اشک پشت چشمهاش رو، البته که هیچ قطره ای اجازه ی ریختن نداشت، حداقل نه تا وقتی که توی تخت خودش نبود. به خاطر اسلپی که روی سینه اش نشست نگاهش رو پایین آورد، دستهای مردونه ای روی سینه اش نشسته بود و بهش فشار میاورد، اون دستها رو با خشونت کنار زد و از روی میز بلند شد.

زین: نمایش تمومه آقایون، از حالا دساتونو پیش خودتون نیگه دارید. البته اگه سالم میخوایدشون.

دستشو لبه ی کلاه مشکی براقش گذاشت و راهشو سمت بک استیج کج کرد، نگاهش به رد انگشتای اون غریبه روی بالا تنه ی براقش افتاد، به صلیب نقره که وسط سینه اش میدرخشید پوزخندی زد، دستاشو عقب برد و چفتش رو باز کرد، اون رو بین دستهاش گرفت و زنجیرش رو چرخوند.

زین: حتی خیلی از راهبه ها لیاقت همچین چیزی رو ندارن، چه برسه به فاحشه ها.

آدامسی رو که گوشه ی لپش نگه داشته بود؛ بین دندوناش فرستاد و از دوباره شروع به جویدنش کرد، چند قدمی برداشته بود که خیلی ناگهانی به دیوار چسبونده شد.
چشمهاشو با کلافگی روی هم فشار داد و بعد بازشون کرد تا ببینه این بار کی هورنی شده و بهش حمله کرده.

با دیدن چهره ی عصبانی لیام پوزخندی روی لبهاش شکل گرفت، دستش رو از روی چاقوی ضامن دارش برداشت، لزومی نمیدید که از توی جیبش بیرون بیاد‌.

زین: دیه سلامم نمیکنی ارباب؟

لیام: فکر میکردم تو دوسم داری.

زین: خو؟ مگه جدیدا گفتم دوست ندارم؟

لیام چشمهای خمار و اشک آلود زین رو از نظر گذروند، جوری که با سر و صدا آدامس میجوید و اون رو توی صورت لیام میترکوند باعث میشد مرد رو به روش عصبی تر بشه.
فک ظریف زین رو بین انگشتهاش گرفت و انگشت اشاره و شستش رو بین لبای نیمه بازش فرو کرد، آدامسش رو با انگشت اشاره اش بیرون کشید و شستش رو تا بیشترین حد ممکن توی دهن زین فرو برد، باعث شد که پسر چشم عسلی روی انگشت کشیده و درشتش عق بزنه.

EdenWhere stories live. Discover now